پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

لحظات سال تحویل...

پارسای قشنگم:    الان که دارم این پست رو برات مینویسم کمتر از یک ساعت دیگه مونده به سال تحویل اما تو و باباجون هر دو توی خواب ناز هستید و من تک و تنها بیدارم و منتظر لحظه ی تحویل  سال هستم تا حسابی واستون دعا کنم و  از خدا تقاضای سلامتی و سعادت داشته باشم و این فرصت طلایی رو که معلوم نیست سال دیگه نصیبم بشه یا نه  رو از دست ندم . اما مامان جون این سالی که داره میگذره واسه من هم بد بود هم خوب. بد بود به خاطر اینکه یکی از عزیزترین کسای زندگیم یعنی پدر بزرگم بابا اکبر رو از دست دادیم پدر بزرگی که خیلی دوست داشت تو رو ببینه ولی اجل بهش محلت نداد  و ما همه امسال توی خ...
1 فروردين 1390

روز تولد مامان

سلام ماه آسمونم :     گل قشنگم دیرو روز تولد مامان بود   اما اینبار تولد من با تمام سالهای پیش فرق میکرد یه فرق خیلی مهم و اساسی.    امسال کسی توی تولد من حضور داشت که نیمی از وجود خودم بود و من یکی از زیبا ترین احساساتم رو تجربه کردم. آره همه ی زندگی من حضور تو توی جشن تولد من به همه چیز یه رنگ و بوی خاص دیگه ای داده بود احساسی که هیچ جوری نمیتونم توصیفش کنم. وقتی که باباجون هدیه ی قشنگی جداگانه از طرف تو برام گرفته بود و گفت اینم از طرف آقا پارسا واسه یه مامان گل، خیلی خوشحال شدم و حس خوبی بهم دست داد چرا که بابا جون همیشه فکر همه چیزو ...
24 اسفند 1389

زیباترین نگاه,نگاه توست...

زیبا ترین تصویری که در زندگی ام دیده ام نگاه عاشقانه و معصومانه ی توست زیبا ترین سخنی که شنیده ام سکوت دوست داشتنی توست زیبا ترین احساساتم گفتن دوست داشتن توست  زیبا ترین انتظار زندگی ام حسرت دیدار تو بود زیبا ترین لحظه زندگی ام لحظه با تو بودن است زیبا ترین هدیه ی عمرم محبت توست زیبا ترین تنهایی ام گریه برای تو بود و در نهایت........... زیبا ترین اعترافم عشق توست...   ...
3 اسفند 1389

روز تولد پارسا جون...

پارسای گل من در تاریخ ١٤ دی ماه سال ١٣٨٩ ساعت ٩.١٠ صبح روز سه شنبه قدم به دنیای مامان و باباش گذاشت و زندگی ما رو سرشار از نور و رحمت اللهی کرد.      بقیه در ادامۀ مطلب: پ ارسا جونم: اون بهترین و شیرینترین روز زندگی ما بود. روزی که واسه رسیدنش لحظه شماری میکردیم و دل تو دلمون نبود که روی ماهتو ببینیم. گل مامان: من و بابا تقریبا از یک ماه قبل از تولدت شبها درست و حسابی نمی خوابیدیم. و از سه شب قبل اصلا چشم روی هم نذاشتیم تا صبح سه شنبه رسید و راهی بیمارستان شدیم و من با خواست خودم بیهوشی موضعی شدم و طلایی ترین و شیرینترین لحظات عمرم رو بهوش بودم و دیدم... دید...
18 بهمن 1389

نامگذاری پارسای گلم...

     می بوسمش.... می خندد       گریه می کند.... قلبم تکه تکه می شود        می خندد... زندگی جاری می شود        به چشمانم خیره می شود... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود          عاشقانه می بوسمش.... شیرین می خندد        وقتی فهمیدیم هدیۀ  خدا به ما یه پسر کاکل زریه،  تصمیم گرفتیم واسه گلمون  اسم انتخاب کنیم.  تنها اسمی که به نظر من و باباجون بهترین اسم به نظر میرسید پارسا بود . پار...
17 بهمن 1389

به نام خدای بخشتده و مهربون

                         امروز ١٧ بهمن ماه سال ١٣٨٩ روز شروع به کار وبلاگ پارسا کوچولوی ما هستش...  امروز  دقیقا ١ ماه و ٣ روزه که ازعمر گرانبهای پسرم میگذره ... پ سر قشنگم میخوام همه ی خاطرات بزرگ شدن و قد کشیدنت رو برات ثبت کنم تا وقتی  بزرگ شدی و خوندی به امید خدا خودت  ادامه ی خاطراتت رو ثبت کنی و اون موقع من بخونم و لذت ببرم... به امید خدا...             &n...
17 بهمن 1389

2ماهگیه گل من و واکسن

سلام ماه آسمونم: امروز یعنی ١٤ اسفند ما شما به سلامتی دو ماهت تموم شد و شدی یه پسر ناز ٢ ماهه . دیروز با باباجون رفتیم واکسن دو ماهگیتو زدی اللهی برات بمیرم که چه دردی کشیدی  پاهای کوچولوت خیلی درد گرفت اما گل من مثل همیشه مقاوم و صبور بودی و خیلی گریه نکردی. بعد رفتیم خونه ی مامانی و آقاجون اونها هم که خیلی نگرانت بودن حسابی ازت مواظبت میکردن.تا شب هم بهت استامینفون میدادیم و مرتب دمای بدنت رو چک میکردیم آخر شب هم یه کمی تب کردی ولی خدا رو شکر تا صبح خوب شدی و دمای بدنت عادی شد. عزیزترین من: این اولین باری بود که صورت خوشگلتو اینقدر بی حال میدیدم همش خواب بودی و ناله میکردی و من...
12 بهمن 1389

دلنوشته های مامان...

 سلام پسر قشنگم   چشم رو هم گذاشتیم ۲ماهگیتم داره تموم میشه . هر روز داری بزرگتر و شیرینتر  میشی. ۴ روز دیگه باید بریم دکتر تا شما واکسن ۲ ماهگیت و بزنی،  خیلی نگران نیستم چون میدونم شما خیلی قوی و مقاوم هستی . راستی یه چند وقتیه شبها خیلی بی تابی میکنی و تا صبح گریه میکنی من و بابا هم که نمیدونیم مشکلت چیه حسابی نگرانت میشیمو غصه میخوریم، آخه طاقت دیدن اون  اشکات که از اون چشمای خوشگلت میادو نداریم .  البته تو انقدر باهوشی که خوب بلدی چه جوری ما رو سر پا نگه داری ، آخه همیشه  بین همون گریه های بلندت   چند  لحظه ساکت میشی تو چشمای م...
10 بهمن 1389

عاشقانه با تو...

 مثل گل صد برگ شکوفا شده ای               چون ماه چهارده شکوفا شده ای                               در آينه ی نگاه من چشم بدوز                                            تا دريابی چقدر زيبا شده ا...
30 ارديبهشت 1389