پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

23ماهگی( اوج شیرین زبونی دلبرکم)

تكرارِ اسمـِ تو ايـن روزهـا حادثــه ی تكــرارﮮ زندگــی مـن است ... هيچ ديوانه اﮮ از ايـن همه تكرار ... به اندازه ی مـن ، لذّتــ نخواهد بــرد !! برگ گلم سلام: امروز 14 آذرماه 23 ماهه شدی. یعنی الا درست یک ماه مونده به تولد 2سالگیت و اصلا باورم نمیشه منی که از یک ماهگیه تو شروع کرده بودم برات به نوشتن، حالا دارم حرف از 2 سالگیت میزنم...  و هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بگم جز ، خدایا هزاران بار شکر،شکر، شکر... امسال روز تولدت دقیقا مصادف شده با روز اربعین حسینی .                ...
14 آذر 1391

شور و حال محرم 91 با پسرم

السلام علیک یا أباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله أبدا مابقیت وبقی اللیل والنهار ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین وعلى علی بن الحسین وعلى أولاد الحسین وعلى أصحاب الحسین   پارسای نازنینم: خدا رو هزاران بار شکر میکنم که امسال هم  دومین روزهای محرم  زندگیت رو گذروندی. سال گذشته تو یازده ماهه بودی و خیلی کوچولو ولی امسال خیلی فرق میکرد. تو عزیز دردونۀ من امسال ذکر حسین حسین رو یاد گرفتی و شد زمزمۀ لبهای خوشگلت. تو ماه آسمون من امسال تونستی غذای نذری بخوری و از برکت غذای اهل بیت بهرمند بشی. تو گل قشنگ من امسال ...
5 آذر 1391

(22 ماهگی ) پایان شیرخوارگی گل من

تموم دنیای من سلام: این روزها که داره میره تا دو ساله بشی خیلی سریع داره می گذره و احساس می کنم منی که میخوام ماهگردت رو بنویسم  بهش نمیرسم و با خودم می گم مگه دیروز نبود 21 ماهگیت رو نوشتم. چه زود 22 ماهگیت هم تموم شد. پسرم زمان داره خیلی سریع می گذره و  شما هر روز داری بزرگتر میشی و البته با نمکتر و شیطون تر. شیرین زبونیهات اینقدر زیاد شده که حد نداره . بابا مسعودت رو (بابا جان ) صدا میزنی و من رو هم  (سمانه جان). دوتا دندون آسیاب پایینت همزمان با هم بیرون اومدن و خیلی اذیتت میکنن.  دیگه پوشکت نمیکنم مگر مواقع خاص و حیاتی.   ١٠ آبان آخرین روز...
14 آبان 1391

21 ماهگی نفسم

تو هوایی که برای یک نفس، خودمو از تو جدا نمیکنم تو برای من خوده غرورمی... من غرورمو رها نمیکنم عزیز دردونۀ مامان سلام:  چهاردهم این ماه ١ سال و ٩ ماهگیت  هم تموم شد. حالا فقط ٣ ماه دیگه مونده تا تولد ٢ سالگیت. این روزها احساس میکنم باید خیلی مراقب رفتارم باشم چون تمام حرفها رو زود میگیری، تمام رفتار منو زیر نظر داری و تمام کارایی رو که میکنم به خودم بر میگردونی. توی این شبای بلند پاییز که خیلی دلگیر و خسته کنندست، تو همدم ومونس خیلی خوبی واسم هستی که بهم انرژی و روحیه خیلی زیادی میدی. اگه باهام همکاری کنی میخوایم از شروع ٢٢ ماهگیت دورۀ شیرخوارگیت رو به پایان برسونیم.خدا کنه خیلی س...
17 مهر 1391

مهربونی های پسرم

عصارۀ تمام مهربانی ها را گرفته اند و از آن فرشته ای ساخته اندهمچون  تو    میخوام از چشمهای قشنگ و مهربونی حرف بزنم که به من امید زندگی میده. چشمهایی که هر چقدر هم خسته باشم با نگاه کردن به اونها قدرت زندگی کردن رو پیدا میکنم. چشمهایی که تصویرش یک لحظه هم از جلوی چشمم نمیره و قلب پاک ومهربونی که هرچقدر هم ازش بگم کم گفتم.  مثل همیشه با خونه سازیهات مشغول بازی بودی و همه رو پخش کرده بودی وسط خونه، اومدم رد بشم برم توی آشپز خونه که پام رفت روی یکی از مکعبها ، داد زدم  و افتادم روی زمین ، یکدفعه لبهای کوچولویی رو کف پام احساس کردم بلند شدم نشستم دیدم داری تند تند پام رو بوس م...
4 مهر 1391

20 ماهگی قشنگترین خلقت خدا

نگاهت را قاب میگیریم در پس آن لبخند که به من شور و نشاط زندگی میبخشد سلام آرومه جونم: یه دونه پسرم ، خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم بزرگ شدی. شدی یه پسر مهربون و تودل برو. اینقدر با محبتی که بعضی وقتها پیشت کم میارم. آخه یه کوچولوی 20 ماهه اینقدر احساساتی میشه؟ گل مامان مهمترین اتفاقی که توی این ماه برات پیش اومد جوونه زدن یه دندون جدید (پنجمین دندون) بود که بعد از 6 ماه انتظار بالاخره نیمۀ مرداد ماه در اومد و ما رو کلی از نگرانی در آوردی.  بلافاصله بعد از اون دو تا دندون دیگه هم توی فک بالا در آوردی و ما رو کلی خوشحال کردی. حالا که ۲۰ ماهه شدی من بازم متوجه تغییرات زیادی ت...
16 شهريور 1391

روزانه های ما

گل پسرم ، نفسم ، همۀ وجودم سلام: روزها هفته ها ماهها دارن چقدر زود میگذرن. این روزها زیاد حال خوشی ندارم خیلی سردرگمم. گاهی اوقات احساس خوشبختی می کنم. گاهی اوقات دلم میگیره و گاهی اوقات هم از گذر عمر افسوس می خورم. گاهی احساس می کنم چقدر عمرم داره بیهوده می گذره. گاهی هم میگم بزرگترین رسالت من تربیت پسرمه و گاهی... . این روزها خیلی وروجک و بازیگوش شدی. کارای خطر ناک هم زیاد انجام میدی به خاطر همینم هست که چهار چشمی مراقبتم و هیچ وقتی واسه نوشتن خاطراتت و کارهای دیگه ندارم. تربیتت خیلی مشکل شده . احساس میکنم کم کم داره رفتارهات شکل میگیره و من باید همۀ تمرکزم رو روی این قضیه بزارم. ولی در مجموع عاشقتم مامان. با تمام وجودم...
4 شهريور 1391

14 مردادی که گلبارونه...

تـــو ملــودے کــدام تــرانــه ے عـــاشقــانــه اے کــه تمـــامــ اشتیـــاقــمــ ، بـــر وزن نگـــاهتـــ شعـــر مـے شــود امروز ١٤ مرداد ماه واسمون یه روز خیلی قشنگ و به یاد موندنیه چون هم روز تولد بابا مسعوده، هم نوزدهمین ماهگرد پارسا جونه و این دوتا مناسبت مقارن شده با ولادت امام حسن(ع). پس قدرشو میدونیم واین روز رو باهم جشن میگیریم.  همسرم: 32 سال پیش قدم های مهربونتو بر زمین گذاشتی ، اون موقع من هنوز نبودم و تو رو ندیده بودم. هنوز خبر نداشتم که خداوند چی کار کرده برام. خدایا ممنونتم شکرت ...
14 مرداد 1391

این روزهای من و همدمم پارسا

تمــــام اکسیـــژنـهـای دنـــیا را هم بیاورنــد بــه کــــارم نمی آیــد مــــن پــر از هــــــوای تـــو أم برگ گلم سلام:   این روزها تمام زندگیم حول محور تو می چرخه. نمی دونم این روزها رو چه جوری واست ثبت کنم که برات بمونه. که بدونی هر لحظمون چه جوری می گذره . در چه فضایی. خوشبختی هر روزم رو لمس کنی. خیلی وقته حسهای قشنگی از تو میگیرم... وقتی با هر یک قاشقی که غذا میخوری یک قاشق غذا هم دهن من میزاری... وقتی با اون دستهای کوچولوت بعد از تموم شدن غذا دونه دونه ظرفها رو جمع میکنی و میاری میدی دست من... وقتیکه با هر بار آب خوردنت ازم میپرسی که( آبه ایخوای؟) بعد بقیه ...
6 مرداد 1391