پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

خاطرات سفر شمال (مهر 93)

3 سال و 10 ماه و 6 روز... پارسای نازنین من: یک ماه و نیم از رفتنمون به مسافرت میگذره و من تازه امروز وقت کردم بشینم و خاطرات رو برات ثبت کنم.یک هفته بعد از مسافرتمون عروسی عمو جونت بود که به هممون خیلی خوش گذشت، واسه هردوشون آرزوی سعادت و خوشبختی میکنم. 4 مهر ماه بود که همراه آقاجون و خاله و دایی اینا راهی سفر به رامسر شدیم. وای که چقدر شمال ایران زیباست از اول راه لذت بخش هست تا وقتی که میرسیم تازه اونجا هم برای خودش دنیایی داره. باورم نمیشد که تو خاطرات سال پیش هنوز توی ذهنت بود و از  اول راه مدام خاطرات سفر قبل رو یاد آوری میکردی. دل توی دلت نبود تا برسیم... بقیه در ...
21 آبان 1393

این روزهای پارسا کوچولو

3 سال و 8 ماه و  10 روز...   وسعت دوست داشتنت براي من ،همان بهشتی است كه گفتند زير پای مادران است.   مثل نفسی برايم ....مثل هوا ...مثل آب پس بدان ...اگر نبودی...نبودم ،  اگر نباشی.....نيستم  بی تو من....هيچم ، فرشته ی نازنینم...   مرد کوچک من: خیلی وقته نیومدم به دفتر خاطراتت سر بزنم نفسم. دلیلش رو خودم هم نمیدونم، شاید کمی بی حوصلگی و اسیر روزمرگی این دنیا شدنم باشه. اما هروقت که میام و شروع میکنم به نوشتن انگار جون تازه ای میگیرم. ساده میگذره روزهای قد کشیدنت دردونۀ من، ساده ا...
24 شهريور 1393

به بهانۀ سه سال و نیمگی

3 سال و 6 ماه... سه سال و   نیمگی یعنی بزرگ شدن مستقل شدن!سه سال و نیمگی یعنی آمادگی برای مهد   رفتن سه سال و نیمگی یعنی تمرین نه گفتن.یعنی   مخالفت کردن... سه سال و نیمگی یعنی اوج تخیل ! سه سال و نیمگی یعنی قلدر شدن!دعوا کردن  ...  سه سال و نیمگی فصل بازی های جمعی ! سه سال و نیمگی یعنی شیرین زبانی کردن،قصه   گفتن،شعر خواندن.حاضر جواب بودن !   پسرک نازنینم   سه سال و نیمگیت مبارک !   پسر شیرینم پارسا   جان : مدت هاست که میخوام بنویسم اما واقعا   نتونستم.حتی جملات تو ذهنم آماده بود اما این ...
13 تير 1393

روزانه های خوب ما

3 سال و 4 ماه و 22 روز... از تو یک نقاشی میکشم ... تورا با آن لبخند زیبایت... با آن چشمهای معصومت...     به دنیا کاری ندارم اما ، ماندگارترین اثر در وجود من    تویی .... تو... امروز بی‌ اختیار می‌‌نویسم...دلم تنگ شده برای نوشتن.... چه طولانی شده فاصله نوشتن هام.....دلم لک زده که ساعتها بنشینم وبرات بنویسم وهی ثبت موقتش کنم ....تاروزی روزگاری شاید منتشرشون کنم..... چند روزه که می خوام بنویسم ولی واقعا فرصت نمی شد نه اینکه وقت خالی نداشته باشم، به خاطر شرایطی که توش قرار دارم نمیشد بیام وبلاگ و با حوصله و سر فرصت بنویسم. ...
5 خرداد 1393

خاطرات این چند وقت

3 سال و 3 ماه و 22 روز... پسرم تا که تو هستی دو جهان در نظرم فردوس است.  نفسم سلام: مهربون مامان، توی سال جدید این اولین باری هست که دارم برات مینویسم. تا حالا این همه غیبت نداشتم. ولی خدا رو شکر دلیل هایی که واسه ننوشتم دارم دلیل های خوبیه. اول اینکه توی ایام عید مشغول عید دیدنی و دید و بازدید بودیم. امسال مسافرت نرفتیم و سعی کردیم توی تعطیلات از پارکها و جاهای تفریحی تهران استفاده کنیم. که خدا رو شکر بهمون خوش گذشت. دوم اینکه یه اتفاق خیلی خوب توی ماه فروردین افتاد و اون هم ازدواج عمو جونت بود. که مراحل خاستگاری و بله برون تا عقد خیلی سریع...
8 ارديبهشت 1393

کوچک رویایی من،همدم تنهایی من

٣ سال و ١ ماه و ٦روز...       روزهای ساده ولی پر از هیاهویی رو طی میکنیم . روز و شبهای برفی و سرد ٬ گرمای مطبوع خونه .... زمستان زیبا با اون سرمای دلچسبش و منظره های فوق العاده طبیعت . ولی در حالیکه خوشحال از اینهمه زیبایی بودیم ، ویروسها به سراغت اومدن و حسابی روز و شب زمستونی ما دگرگون شد. چند روزی مریض بودی و خونه پر شور و پر سر و صدای همیشگی ما تبدیل شده بود به خونۀ غمها. و پسر شیرین زبون و پر تحرک من اسیر بیماری شده بود . و برای پدر و مادر هیچ چیز غم انگیز تر از دیدن دسته گلشون در بستر بیماری نیست. تا اینکه به لطف خدای مهربون کمی به...
21 بهمن 1392
1