عکسها و خاطرات شمال ( مهر 92)
٢ سال و ٩ ماه...
دوست دارم همه جا نام تو را غرق زیبایی دریا بکنم
دوست دارم صدف خاطر چشمان تو را رنگ آبی بزنم
دوست دارم همه جا یاد تو را رنگ آبی بزنم...
قلب من پسرم:
روز سوم مهر ماه راهی سفر شمال شدیم.
سال پیش که با هم رفتیم شمال 17 ماهه بودی و از خاطرات سفر شمال فقط دریا و آب بازی توی ذهنت بود و فکر میکردی که به دریا میگن شمال. از چند روز قبل که بهت گفته بودیم میخوایم بریم شمال، میگفتی آخ جون میخوا برم دریا آب بازی.
و بعد که فهمیدی توی این سفر سما جون هم باهامون هست کلی ذوق کردی و میگفتی میخوام با سما برم دریا بازی کنم شادی کنم.
بقیه در ادامه مطلب:
صبح زود همراه آقاجون و مامانی و دایی و زندایی و سما جون راهی شدیم. از همون اول شما دوتا سر اینکه آقا جون توی ماشین کی بشینه دعوا داشتید و هر بار هم یه کدومتون موفق میشدید.
اینجا بالای دیزین بود که در حالیکه هوا خیلی سرد بود مشغول خوردن صبحانه شدیم.
ناهار رو هم توی جنگلهای عباس آباد خوردیم که منظره هاش واقعا دیدنی و بی نظیره.
وقتی رسیدیم به شهر زیبای رامسر بعد از یک استراحت کوتاه رفتیم کنار دریا. به محض اینکه رسیدیم و چشمت افتاد به دریا اینقدر جیغ زدی و ذوق میکردی که روی پا بند نبودی. و اگر یک لحظه ازت غافل میشدیم تا زانو میرفتی توی آب.
بعد از اینکه کلی با آقاجون آب بازی کردید سطل و وسایل شن بازیتون رو آوردید و مشغول بازی شدید.
وقتهایی هم که توی ویلا بودیم همش توی حیاط مشغول تاپ بازی و ماشین و اسکوتر بازی بودید . و تا هوا تاریک نمیشد تو نمیومدید.
فردای اونروز صبح زود همراه باباجون و دایی و آقا جون واسه اولین بار رفتی استخر . صبح توی خواب ناز بودی که تا بهت گفتم پارسا پاشو میخوای بری استخر از جا پریدی و سریع گفتی بابا من حاضرم بریم. اینجور که بابا تعریف میکرد حسابی بهت خوش گذشته بوده و اصلا از استخر نترسیده بودی. آخه تو عاشق آب تنی هستی پسرم.
بعد همه با هم رفتیم به سمت تله کابین رامسر که واقعا بی نظیر بود. از اونجا که تو عاشق ارتفاع و بلندی هستی ، تا از از اون پایین کابینها رو دیدی گفتی آخ جون میخوام برم تو آسمونا.
و بلاخره به آرزوت رسیدی و رفتی اون بالابالاها.
منظرۀ دریا از بالای تله کابین.
لحظه غروب که دریا واقعا زیبا بود
گل عمه سما جونم
مامانم بفرما بادوم
روز آخر توی راه برگشت
در کل سفر خیلی بود که حسابی بهمون خوش گذشت . مخصوصا به شما و سماجون که توی سفر تنها نیودید و همیازیهای خوبی واسه همدیگه بودید. ولی جای فاطمه جون که توی همه مسافرتها کنارتون بود واقعا خالی بود.
فردای اونروز که برگشتیم تو مریض شدی و باز ویروسها اومدن سراغت. شبش تا صبح تب داشتی و بدنت داغ بود تا صبح که بردیمت دکتر و کلی واست شربت و دارو نوشت.
اینقدر بی حال و کسل بودی که باورم نمیشد تو همون پسر شیطون منی که تا روز قبلش یک لحظه هم آروم نمیشستی و همش در حال تکاپو بودی.
تا روز بعدش که بهتر شدی. ولی از اونجا که تو گل مامان در طول روز صدبار منو بوسه بارون میکنی و ابراز علاقه میکنی، من هم به این ویروس مبتلا شدم و چند روزی گرفتار مریضی بودم.
ولی حالا خداروشکر هر دومون حالمون خیلی بهتر شده .
بازم خدا رو شکر به خاطر همۀ نعمتهای بیکرانش و وجود تو گل نازینینم که با حضورت روزهای قشنگ و خاطره های زیبا رو برامون میسازی.
عاشقانه دوستت دارم عزیزترین من.