یک ماه تا سه ساله شدن گلم
٢ سال و ١١ ماه...
تمام تلخی دنیا را با لحظه ای نگاهت تا ته سر میکشم!
پسرم امیدم:
در حالی دارم برات مینویسم که فقط یک ماه مونده تا شکوفا شدن چهارمین زمستان زندگیت. سی روز مونده تا لمس ثانیۀ با تو بودن، تا سه سال مادری من.
سه سال زیستن و نفس کشیدن با تو در من امید داد ٬ یاد داد چه جوری زندگی کنم، نه تنها زنده باشم . یاد داد چه جوری از ته دل بخندم ، چقدر زود همه چیز رو فراموش کنم ، با خراب شدن هر چیزی دوباره اونو از نو بسازم. یاد داد با هر چیز کوچکی احساس شادی کنم و از داشتنش نهایت لذت رو ببرم. و هزازان درس زندگی که من همه رو مدیون وجود پاک و معصومانۀ تو کودک سه ساله ام هستم. تو که موجودی هستی کوچک اما با دلی بزرگ به وسعت دریا و عشقی پاک به رنگ آسمان...
سه سالی که به اندازۀ یک عمر تجربه و حس های مختلف غم و شادی برام همراه داشت. این سه سال بهم یاد آوری کرد که چه گنج ارزشمندی رو در کنار خودم دارم که شاید خیلی وقتها روزمرگی زندگی باعث شده بود برام عادی جلوه کنه و از یادم بره.
داشتن همسری همراه که همیشه وجودش بهم آرامش و امنیت میده. یادم نمیره شبهایی رو که باهم شیفت بیداری میزاشتیم و نوبتی میخوابیدم. چرا که گل پسر من شب و روزش کاملا عوض شده بود و شبها سرحال و هوشیار و بی میل به خواب بود. یادم نمیره تا دم دمای سحر گلم رو راه میبرد و صبح هم با خستگی تمام به سر کار میرفت.
چه شب و روزهای سخت و غیرقابل تحملی رو گذروندیم. تمام این صحنه ها برام یاد آوری میکنن داشتنی های ارزشمند و دوست داشتنیمو و خوشحالم و شاکر بابت داشتنشون.
نفسم:
حس زیبای بزرگ شدنت رو از درخشش چشمهای قشنگت با اون صبح بخیر گفتنت از دهان بوی گلت حس میکنم.
وقتی همۀ کارهاتو میخوای خودت انجام بدی. خودت مسواکت رو میزنی . خودت اتاقت رو مرتب میکنی . خودت لباسهاتو انتخاب میکنی و میپوشی و به همه میگی من خودم بلدم شلوارمو بپوشما!
وقتی مرتب به من میگی مامان کمک نمیخوای؟منم جارو کنم؟ منم باهات غذا درست کنم؟
و انصافا که توی همه کارها همراهیم میکنی البته به شیوه خودت .
خیلی فهمیده شدی پسرم. داری بزرگ میشی ، قد میکشی و روز به روز خوشگلتر میشی.
بزرگ شو با شادی و سلامت تا خنده های رو لب هامون تا آخر عمرمون باقی بمونه.
شاهزاده ای دارم از جنس بلور ٬
لطیف ٬ زیبا ٬ خواستنی .
عکسها در ادامه مطلب:
محرم امسال انگار همه چیز برات تازگی داشت، مرتب ازم سوال میپرسیدی. و چقدر جواب پیدا کردن واسه کنجکاویهات سخته پسرم.
مراسم شام غریبان که منزل یکی از اقواممون بود. از وقتی که رفتیم با دیدن شمعهایی که روشن کرده بودن حسابی ذوق زده شدی ، و در کنار فاطمه جون و بچه های نشستی. اینقدر به شمع نگاه میکردی و منتظر میموندی تا آب بشه و دوباره یه شمع دیگه واستون روشن کنیم. و این کار تا پایان مراسم ادامه داشت. البته چند باری هم یواشکی شمع رو فوت میکردی و با دیدن تعجب بچه ها از خنده ریسه میرفتی.
عاشقتم نفسم