خاطرات سفر شمال (مهر 93)
3 سال و 10 ماه و 6 روز...
پارسای نازنین من:
یک ماه و نیم از رفتنمون به مسافرت میگذره و من تازه امروز وقت کردم بشینم و خاطرات رو برات ثبت کنم.یک هفته بعد از مسافرتمون عروسی عمو جونت بود که به هممون خیلی خوش گذشت، واسه هردوشون آرزوی سعادت و خوشبختی میکنم.
4 مهر ماه بود که همراه آقاجون و خاله و دایی اینا راهی سفر به رامسر شدیم. وای که چقدر شمال ایران زیباست از اول راه لذت بخش هست تا وقتی که میرسیم تازه اونجا هم برای خودش دنیایی داره.
باورم نمیشد که تو خاطرات سال پیش هنوز توی ذهنت بود و از اول راه مدام خاطرات سفر قبل رو یاد آوری میکردی. دل توی دلت نبود تا برسیم...
بقیه در ادامه مطلب:
به محض رسیدنمون آماده شدید واسه رفتن به دریا و آب بازی
تله کابین رامسر
خیلی خوشحال بودی چون فاطمه و سما هم تو کابین ما بودن و پیشت نشسته بودن به زبون بچگی خودتون شعر میخوندید و میخندید. کلی ازتون فیلم گرفتم تا ایشالا بزرگ شدی ببینی توی عالم شیرین بچگیتون چه حرفهایی با هم میزدید.
از آب بازی و شنا کردن سیر نمیشدید ، وای که چقدر لذت مبردید از شن بازی گودال کندن
روز آخر مسافرت
این مسافرتمون هم مثل بقیه مسافرتها خیلی بهمون خوش گذشت. اصلا مگه میشه با وجود سه تا کوچولوی با مزه که تمام حرکات و رفتارهاشون شیرینه به آدم بد بگذره
محرم امسال دیگه زنجیر زدن رو یاد گرفته بودی
کنار دسته های عزاداری زنجیر میدی و یا حسین میگفتی
ان شاالله امام حسین خودش نگهدارت باشه گل من