خاطرات این چند وقت
4 سال و 7 ماه 15 روز...
پسر خوب من سلام:
چهاردهم تیر ماه چهار سال و نیمه شدی عزیزم. از تولد چهار سالگیت تا حالا اینقدر تغییر کردی که نمیدونم از کدومش برات بنویسم.این سن انگار سن بالندگی توعه. البته نمیدونم شرایط خونه چقدر به این بالندگی کمک کرده یا نه...
بیشتر اوقات سرمستم ازین بزرگ شدن، ازین با هم بودن، ازینکه در گیریم چه کنیم که شرایط برای پسر گلمون مناسب تر باشه... ازینکه چی میخوای و ما باید چه کنیم! برای بهتر تربیت شدنت و آیندت...بماندکه در کنار این اتفاقاتی که تو زندگی و عملکرد ما در حال افتادنه شما داری خوب با ما همراهی میکنی.
از اینکه به مرحله ای رسیدی که مدام میگی"من دیگه بزرگ شدم"خیلی خوشحالم. با این حرف توی هر کاری که میخوام بهت کمک کنم در مقابلم جبهه میگیری. بزرگ ترین لذت روزانۀ تو عوض کردن لباسهان توسط خودت و به قول خودت تیپ زدنته، لباسهات رو باهم ست کنی و مثلا بری سر کار و خرید. نقاشی کردن هم یکی از تفریحات ثابتت شده مه علاقت بهش روز به روز داره بیشتر میشه. هر چند که هیچ کاری برای تو مهم تر و شیرین تر از ماشین بازی نیست.
تصمیم ما و تو بر این شده که به امید خدا از چند روز آینده به مهد بری و مستقل شدن و توی جمع بچه ها رفتن رو برای بار دوم تجربه کنی . که امیدوارم این بار شکست نخوریم و همه چیز خوب پیش بره.
خیلی نگران آیندت هستم پسرم. آیندۀ مبهمی رو پیش روم تجسم میکنم. آینده ای که هیچ تضمینی نیست برای ایده آل بودنش ، مگر تلاش و صبر... آینده ای که حس مادرانه ام دلش میخواد روشن باشه... آینده ای که حس مادرانه ام دلش میخواد کامل باشه و روشن برای فرزندم... آینده ای که باید برات بسازمش با تمام نیرو ....
بقیه خاطرات در ادامه مطلب:
عکسهای سفرمون به شمال که همرا عمو و زن عموت رفتیم
وقتایی که با آقاجونی
عکست با دختر خاله عاطفه جون عضو جدید خانواده
همراه عرشیا جون
وقتهایی که خودت میگی مامان ازم عکس بگیر
عکس سفرمون به نیاسر کاشان
عکست با بابابزرگ مهربونت
عکسهای خوشگلت توی پارک
همیشه سالم و خندون باشی ستارۀ آسمونم