پارسای 2 سالۀ من و عکسهای تولدش
در ستاره بارانِ میلادت، میان احساس من تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من تا لمس نگاه تو ،آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من ،
نه برای تو ... که تنها برای “ما” آبیست
پسر گلم عزیزتر از جونم:
2 سالگیت هم به سلامتی تموم شد و وارد سومین سال زندگیت شدی. اینقدر همه چیز به سرعت داره میگذره که وقت کم میارم واسه ثبت خاطراتت. ولی سعی میکنم واست کم نزارم تا جایی که بتونم همه چیز رو برات بنویسم.
پسر دوسالۀ من اینروزا:
تمام کلمات رو به هم میچسبونی و جمله های بامزه ای رو میگی که فقط مخصوص خودته. خیلی فهمیده شدی و تقریبا کامل حرف می زنی و اینقدر خوشمزه و با نمک که دل همه رو بردی ...
وقتی با من یا باباجون کار داری صدامون می کنی وقتی میایم ، میگی "بیسین"(بشین) و بعد شروع می کنی به بلبل زبونی..
ابراز محبتتهات همچنان ادامه داره و خیلی هم بیشتر شده . در طول روز ده دفعه صدام میکنی و میگی: سمانه دوسیت دارم وقتایی هم که چیزهایی رو که اجازه نداری بهشون دست بزنی رو میخوای میگی: سمانه عسلم. اونوقت دیگه کیه که به حرف تو گوش نده؟
پسرم به شدت عاشق پارک رفتنی و مدام میگی "بیلیم سُلسله" ولی مشکل اینجاست که وقتی وارد پارک میشی بیرون آوردنت تقریبا غیر ممکنه و اگه ساعت ها هم بازی کنی خسته نمیشی...
اینروزا خودت لباسهاتو انتخاب میکنی . یاد گرفتی شلوار و کاپشنت رو خودت تنت میکنی.
لباسهاتو میپوشی و میری دم در میگی، مامان من رفتم. میگم کجا پسرم ؟ میگی خرید. میگم میخوای چی بخری؟ میگی: دوغ ، ماست ، نون ، دلستر ، پاستیل و بستنی.
الاهی من فدای تو
نازگلم برای دوساله شدنت دوست داشتم واست جشنی بگیریم که نشون دهنده عمق شادیمون باشه. ولی حسابی بدبیاری آوردیم . دو هفته قبل از تولدت هر سه تایی مون با هم به مدت ١٠ روز کامل مریض شدیم و سرما خوردگی شدیدی گرفتیم . تو سه شبانه روز تب شدیدی داشتی و من سخت ترین روزای زندگیم رو گذروندم. از یه طرف مریضی تو و مریضی باباجون و مریضی خودم و غصه خوردنم که چرا نمیتونم اونجور که باید به شما ها برسم. و همین حالم رو بدتر میکرد.
تا اینکه بهتر شدیم ولی من دیگه هیج وقتی نداشتم برای تدارک تولدت و نقشه هایی که توی سرم بود. دوست داشتم تمام کارهای تولدت رو خودم انجام بدم و حسابی واست سنگ تموم بزارم. ولی وقتی با بابا صحبت کردم برای عقب انداختن تولدت ولی قبول نکرد.
خونه رو واست تزیین کردیم و کلی بادبادک که تو عاشقشی واست به دیوار زدیم.شب قبلش از دیدن تزیینات خونه اینقدر ذوق زده بودی که نمیومدی بخوابی و تا نصف شب راه میرفتی و تولد تولد رو واسه خودت میخوندی.
صبح هم تا چشمت رو باز کردی بهت گفتم: پارسا جونم تولدت مبارک. خندیدی و گفتی: تللد منه؟
تولدت روز اربعین بود و ما فردای اونروز با حضور خانواده هامون واست یه تولد خودمونی گرفتیم و تو اینقدر ذوق میکردی و شاد بودی که ما با دیدن خوشحالی تو تمام غصه های روزای قبل رو از یاد بردیم.
اونروز حسابی بهت خوش گذشت . شمع تولدت رو هزار با روشن میکردیم و تو هی فوت میکردی. تا حالا تو رو اینقدر خوشحال ندیده بودم.
به ما هم خیلی خوش گذشت با حضور خوانواده هامون که حسابی تو زحمت افتاده بودن.
درسته اونجور که دلم میخواست واست تولد نگرفتم ولی فقط و فقط شاد بودن تو و دور هم بودن در کنار عزیزامون مهم بود و این به همه چیز توی این دنیا می ارزید.
سه روزیه که دوباره مریض شدم و الان دارم به سختی واست پست جدید میزارم. شاید با یادآوری خاطرات خوب تولدت کمی روحیه ام عوض بشه. امیدوارم ایندفعه دیگه هیچ کدومتون مریض نشید.
پی نوشت: از همه دوستای گلم که به ما خیلی خیلی لطف دارن و تولد پارسا جون رو تبریک گفتن ممنونم. تک تکتون رو دوست دارم .
عکسها در ادامه مطلب:
لحظۀ دو ساله شدن گلم:
عکس پسرم توی متولدین 14 دیماه نی نی وبلاگ:
عکس عسلم توی ویترین نی نی وبلاگ ( هدیۀ مامان و بابا)
کیک اول تولد پارسا:
و کیک دوم:
پارسا جونم در کنار بابایی مهربون (بابای بابا) که من خیلی دوسشون دارم :
ذوق کردنهای پسرم از دیدن فشفشه ها :
سما جون ، پارسا گلم و فاطمه جون:
وقتی که ما در حال برگزاری مراسم باز کردن کادوها بودیم و غافل از آقا پارسا، متوجه شدیم که کیکش به این روز افتاده:
این تاپ هم هدیه ای بود از طرف من و بابا جون واسه آقا پارسا که عاشق تاپ بازیه به همراه مقداری پول که توی حساب پس اندازش گذاشتیم:
نقاشی خوشگل فاطمه جون که واسه پارسا هدیه آورده بود: