ღ دومین سالروز تولد پارسای نازنینم ღ
در سرزمینی زیبا٬در آنسوی دیگر بخشهایی از ابدیت
کنار هم منتظر اجازه ای برای آمدن به زمین وتجربه ی دوباره بودند
خدا وند همه را یکی یکی می فرستاد که بروند
او فقط داشت فکر می کرد واینها را به نظاره نشسته بود
به پیوندی فکر می کرد که با وجود زیبایی هایی که در آن سرزمین دیگر سو
از آنها بهره مند بود او را برای زندگی دوباره در زمین به خویش می خواند
نمی دانم شاید این پیوند عمری به بلندای تاریخ داشته باشد
در همین افکار غوطه ور بود که نوای فرشته ای او را به خود آورد
بیا نوبت تو شده است.آنها تورا چشم انتظارند.
خیلی خوشحال شد زود نزد خداوند آمد
اجازۀ پیوستنش به ما صادر شده بود
در همین تاریخ
١٤ دی ماه سال ١٣٨٩ خورشیدی ساعت ٩:١٠ دقیقه ی صبح برفی ویخبندان زمستان
رسید به زمین٬با اولین مکش اکسیژن به ریه هایش صدای گریه اش بلند شد
نمی دانم شاید لحظه ای دلش برای سرزمینی در آن سو تنگ شده بود
اما با درک گرمای آغوشم آن سو را به فراموشی سپرد
ومن در گوشش نوای عشق نجوا می کردم...
ستاره ی آسمون زندگیمون: ٢ سال از درخشش تو می گذره.
دوسال پیش در چنین روزی خداوند عشق رو به ما هدیه داد تا
در زمستان سرد بهار زندگیمون باشه
تو بخش دیگری از احساسات نهفته در وجودم رو به من شناسوندی.
تو وجود منو از نو با مطلعی تازه سرودی
تو تنها کسی هستی که منو
"مادر"نامیدی.
تولدت مبارک.
انگار همین دیروز بود که یک نوزاد با لپهای گلی و چشمهای نافذ و کنجکاو رو که در حال گریه کردن بود نشونم دادن.... حس غریبی داشتم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم ... حس شادی و نگرانی توأم ... اون موقع چراش رو نمی دونستم، اما حالا میدونم! ...
میدونستم که تمام لحظه های قشنگمون با یک حس نگرانی همراهمه. حس مسئولیت و مراقبت از یک کتاب نانوشته... که نوشته ها و دانسته هاش به تو بستگی داره ... که تا بوده همین بوده ...
از همون موقع که دستهای کوچولوت رو با جدیت بالا و پایین میبردی و تا غافل می شدیم پوست مثل برگ گلت رو با ناخنهای بلند و ظریفت خراش میدادی ... از همون موقع که خواسته هات رو با گریه و نگاههای منتظرت بهمون می فهموندی... از همون موقع که چشمهای بی قرارت متوجه تمام حرکات دور و برت بود... تا الان که روی نوک انگشتهای پاهای کوچولوت بلند میشی و به تمام بایدها و نبایدهای خونه دسترسی داری!
خاطرات فراموش نشدنیم، همه لبریز از عطر قشنگ بودن تو فرشته کوچولوست ... که در نهانخانه جانم،یاد و خاطرم لانه کردی ... اومدی که بشی انگیزه هر چه خواستنی و هر چی دلبستگی و تعلق خاطره!
من اما از لحظه لحظه حضور دو ساله ات لذت بردم و هر جرعه اش رو با ولع تمام ، با تمام وجود سرکشیدم...
تو خودت میدونی که تجربه قشنگترینهای زندگیم مدیون حضور پرهیاهوی توست .
حس شیرین و قشنگ اولین غلتیدن و چهار دست و پا رفتنت ... هر چند که من نگران افتادنت بودم!
حس قشنگ اولین خنده و اولین گریه بی تاب و قرارت ...اولین تلاش برای نشستن و راه رفتنت ... تا امروز و حس قشنگ شنیدن زمزمه های محبت آمیز دو نفره و قهقهه های شیرین وشیطنت آمیزت ... همونی که میتونه یک مامان عاشق و شیدا را ،برای پسرش دیوونه کنه!
دیدن و حس کردن لحظه به لحظه تکامل عزیز ترین موجود زندگیم...
وقتی این همه شور هیجانت رو می بینم به وجد میام... ساعتها تماشات میکنم که چقدر دنیات قشنگه و چه لذتی می بری و انگار هیچ غمی توی دنیات نیست وقتی روی تاب نشستی و داری شعر تاب تاب عباسی رو می خونی...
از راه رفتنت لذت میبرم... از حرف زدنت... از خندیدنت ... از کنارم بودنت... از چشمهای معصوم و مظلومت... از نگاههای مهربونت...
با اومدنت امید به زندگی رو بهم هدیه دادی .
خدایا پشت و پناهش باش...
دو سالگی یعنی ... شروع بایدها و نباید ها !...
دو سالگی یعنی ... شور و شوق و نشاط و پویش و بالندگی...
دو سالگی یعنی ... گریه های زودگذر و قهقهه های عمیق و پر هیاهو...
دو سالگی یعنی ... باز هم نع! یعنی مخالفم!... یعنی من هم هستم! یعنی...
دو سالگی یعنی ...تکامل شکل گیری شخصیتی که هنوز در انتظار فرداهاست...
دو سالگی یعنی ... اولین قدمهای کنجکاو و خستگی ناپذیر بسوی آینده ای مبهم...
دو سالگی یعنی ... بلعیدن زندگی با تمام وجود ... یعنی خواستن به معنای واقعی ...
دو سالگی یعنی ... می خوام مثل شما باشم،آینه شما باشم،تکرار شما باشم،اما خودم باشم...
دو سالگی یعنی ... فرشته کوچولوی دو ساله ام هنوز خیلی مونده تا بفهمی که چقدر دوستت داریم...