سالرزو از دست دادن یک عزیز...
پدر بزرگ
دیگر
درد
نمی کشد
.
.
.
پدر بزرگ دیگر نفس نمی کشد!
مهرماه به نيمه میرسه، ٢٣ مهر آغاز ميشه... يادآور اولين سال هم آغوشيت با خاك..... روزیكه سفر كردی اما اينبار به قصد آسمان........... سفری كه بازگشتی براش نبود جز به آسمان.....
بابا بزرگ.. دیروز یک بار دیگه اومدیم به خونت سرزدیم... به خونۀ ابدی و همیشگیت... اومدیم و با عکس روی سنگ قبرت حرف زدیم و اشک ریختیم... بابابزرگ اگر چه که دیگه در میان ما نیستی ولی قصه هات، صحبت هات, چیستانها و ضرب المثلهات و از همه مهمتر خنده های از ته دلت به یادمون می مونه و هیچوقت فراموشت نمی کنیم.
خیلی خیلی دوستت دارم. دوستت دارم چون بهترین بودی چون با همۀ جمعیتی که دیروز برات گریه می کردند مهربون بودی. چون آزارت به مورچه هم نرسیده بود. بابابزرگ تو هیچی از خدا نمی خواستی جز اینکه هیچوقت تنها نباشی. تو تنهایی را دوست نداشتی. کاش می تونستیم تنهایی های بابا بزرگ ها را پر کنیم که افسوس نتونستیم.
بابابزرگ همیشه به خاطر کوچکترین محبتی بیشترین تشکر رو می کردی. کاش اینقدر کم توقع نبودی... کاش اینقدر مهربون نبودی.... هنوز آخرین دیدارمون یادمه آخرین باری که چشمای قشنگت رو دیدیم. موقع خداحافظی با ما اونقدر اشک ریختی که یک لحظه پاهای من و مسعود واسه بلند شدن لرزید... انگار خودت میدونستی که این وداع آخرمونه.... پیشونیت رو بوسیدم و گفتم به خدا دوباره میام بهت سر میزنم. .. ولی نمیدونستم که اینبار باید بیام بهشت زهرا بهت سر بزنم...
دیروزبعد از مراسم وقتی به خونتون اومدیم تا عزیزجونو برسونیم، هیچ کس نبود که جای خالیتو حس نکنه، روی خندونت رو که وقتی میومدیم خونتون میومدی جلوی در و با خوشحالی و لب خندون ازمون استقبال میکردی...
یک ساله که برای استجابت دعاهامون به عکست نگاه میکنم... همون عکسی که شاه نشین خونمون شده. هرچند که جای تو شاه نشین قلب ماست....
يك ساله كه زمان، نبودنت را به تصوير كشيده و بی رحمانه اون رو به رخ تمام دلتنگی هامون میكشونه....
يك ساله كه نوازشم مي كنی اما نه با دستهای مهربانت بلكه با نگاهت كه از پس سنگ مزار و قاب عكست به من لبخند می زنه.....
بابابزرگ روحت شاد ..... دلم خیلی گرفته
ميدونم كه هرسال در اين روز می ميرم و زنده ميشم....
دعایم کن تا درک کنم که دستانم در دست بی نیازترین دست هاست...........
دعایم کن تا لحظه ای دستانم از دستان پر مهر خدا جدا نگردد.............
امروز اولين سالگرد درگذشت بابابزرگمه، يك سال پيش دقيقا در چنين روزی بود كه از اين دنيا رفت. بيست و سوم مهرماه ۱۳۸۹. آره انگار همین دیروز .....بدترین روز زندگیم بود ..
بابا بزرگم بیش از یک سال در بستر بیماری بود و حالا ١ ساله که به آرامش ابدی رسیده.١ سال گذشت..... چه سریع .... چه سخت ..... به ما چی گذشت....
پارسال در چنین روزی من شما رو هفت ماهه باردار بودم و این خبر برای من شوک بزرگی بود که هنوزم باورش برام سخته...
وقتی بزرگ شدی بیشتر از بابا بزرگم برات میگم . از بابا بزرگی که اون لحظه های آخر آرزو میکرد که بتونه پارسا کوچولوی من و نوۀ خودش رو که اون هم همزمان با تو توی دل مامانش بود رو ببینه. و بارها تکرار میکرد که یعنی میشه من اینقدر زنده بمونم که این دو تا تو راهی ها رو ببینم؟
حیف که اجل مهلتش نداد . ولی عزیزم من مطمعنم که بابا اکبر من از اون دنیا هم شما رو میبینه و هواتونو داره.
چقدر دلم تنگ شده بود برای بابا بزرگم و دایی شهیدم فاتحه بخونم....