بعد از دو سالگی پارسا
دوستت دارم به هزار و یک دلیل ،
اما مهم ترینش این است که یادم می اندازی
روزی هزار بار شاکر خدا باشم به خاطر بودنت...
سلام نفس مامان:
چند وقتی برات چیزی ننوشته بودم و دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود. اولین دلیلش خراب شدن لپ تاپ بود. و پاک شدن عکسهای دو ماه اخیرت که منو خیلی دپرس کرد. ازین به بعد از عکس گرفتن ازت بلا فاصله همه رو روی سی دی برات نگه میدارم.
دومین دلیلش هم این بود که این روزا تمام وقت در اختیارتم . هر روز صبح با هم میریم پارک و پیاده روی . بعد از ظهرها هم که مشغول خونه تکونی هستیم. خونه تکونی امسالمون حسابی دیدنی و بامزست. و این حرف منو فقط کسایی که یه وروجک همسن تو دارن درک میکنن.
روزها به سرعت برق و باد داره می گذره ولی چه میشه کرد این روزها هم می گذره و خاطرات شیرینش می مونه که تو دنیای مجازی واست ثبتش می کنم.
و حالا پسر کوچولوی ٢ سالۀ ما مثل یه بلبل سخنگو برامون سخنرانی می کنه.
اونقدر شیرین زبونی که از مصاحبت باهات واقعا لذت می برم . اصلا باورم نمی شه که نی نی کوچولومون حالا شده یه مرد کوچولو که همه چیز رو درک می کنه و شده همدم تنهایی های مامان که حتی می تونم گاهی باهاش درد دل کنم و اگه یه اخم تو چهره ام ببینه سریع می پرسه که مامان چی شد؟ وبا یه خنده می پرسی که برای چی می خندی ؟ الهی مامان فدای اون درک و فهمت بشه...
با اون زبون شیرینت یه ریز داری حرف میزنی.با عروسکت ... با دفتر و کتابت.... با ماشینت... و البته با من.همش سوال میکنی بعد خودت جواب میدی و بعد به من میگی مامان دیدی؟؟ آره؟ عاشق این دیدی گفتنتم.
عزیز دل مامان، نمیدونم از کدوم یکی از شیرین زبونی هات بگم عمرم. مامانو اینجوری صدا میزنی:
عسلم...... عسیسم....سمانه جونم......
بهت میگم مامانو چند تا دوست داری؟ میگی، خیلی دوسش دارم. میگم نه چند تا؟ میگی : صد تا
به بابا هم میگی : مسعودم.... ،دیروز بهت میگم بابا کو؟ میگی : بابا نه ، بابا جون
همۀ کلمه کلمه حرف زدنات به جمله تبدیل شده. مثل: سمانه، صبحونه خوردیم میریم پارک؟تموم دنیات توی پارک رفتن و بازی با بچه ها خلاصه میشه، خوش به حالت که دنیات اینقدر پاک و معصومانست.
خوشگل مامان توی این ماه 4 تا دندوت نیش بالا و پایین همزمان با هم در آوردی. قربون صبوریت برم من . با دیدن تاول زدن لثه هات خیلی داغون شدم و همش خدا خدا میکردم زودتر دندونات بیرون بیان تا راحت بشی ، دیدن سختی کشیدنت واسم عذاب بود..
ایشاا... دیگه هیچ وقت ناراحتیتو نبینم گلم.
عشق مامان میمیرم برات
لحظه ها گذرا و خاطرات ماندگارند
حاضرم تمام هستيم را بدهم تا لحظه ها ماندگار و خاطرات گذرا شوند...
پی نوشت : 17 بهمن ماه وبلاگ پسرم 2 ساله شد.و من ازین بابت خیلی خوشحالم. اول به خاطر ثبت تصویری خاطرات پسرم و دوم به خاطر پیدا کردن دوستهای مجازیم که شاید مثلشون رو توی دنیای واقعی کمتر بتونم پیدا کنم. دوستهایی که با اینکه ندیدمشون ولی نگران حال هم میشیم و ابراز دلتنگی میکنیم.
پس وجود همتون افتخار میکنم از ته قلبم دوستتون دارم.
عکسهای پسرم در ادامه مطلب:
اینجا امامزاده صالح بود و پارسای قشنگ من بین اینهمه کبوترای خوشگل و معصوم که آدم از دیدن دون خوردنشون واقعا لذت میبرد ، حسابی کیف میکرد.
چقدر از پارسا فیلم گرفتم که واسه کبوترا دونه میریخت و میگفت: جوجو ها به به میخواین؟ بیاین به به
اینجا هم توی پارک با یه پسری هم اسم خودت دوست شدی که 8 سال از خودت بزرگتر بود .
کلی با هم فوتبال بازی کردید و آخر سر بهش گل هم زدی
اینجا هم اولین بار بود که رفتیم دنیای بازی و بطور رسمی تونستی از همه وسایل بازی لستفاده کنی هر کدوم رو دو سه بار سوار بشی.
اینقدر هیجان و ذوف داشتی که نمیدنستی سمت کدوم یکی از وسایل بری
همیشه ماشینهاتو اینجوری قطار میکنی و توی کل خونه دور میچرخونی
چهره ی معصومانۀ تو زمان خوابیدن
از عکسهای دو ماه گذشته فقط همین چند تا توی گوشیم مونده بود. ناراحتم به خاطر عکسهای قشنگی که همه رو از دست دادم.