روزهای عاشقی با پسرم...
2 سال و 7 ماه و 4 روز...
جعد موهایش همچنان بوی بهشت میدهد، نفسش زندگیست....
سلام برگ گلم:
الان که دارم برات مینویسم دستاتو حلقه کردی دور گردنم و داری تند تند بوسه بارونم میکنی.
بهت میگم قربون تو پسر گلم ، میگی: فدای چشمات بشم مامان خوشگله.
اینقدر عاشقترم کردی که هر چی توی ذهنم بود پرید.
هی تایپ و میکنم و هی پاک میکنم.
مهربون پسرم:
مدتی برات ننوشتم . هر بار خواستم همۀ خاطراتت رو جمع کنم و یکجا برات بنویسم اما تا اراده کردم برای نوشتن، یک حرکت جدید و رفتار تازه ازت دیدم که خواستم همه رو یادم بسپارم و با هم بنویسم، اما کارهای خارق العاده تو و حرفهای تازه و دلنشین تو توی این سن تمومی نداره .پس مجبورم تا شیرینی کارهای تو از یادم نرفته هم برای تو هم برای خودم ثبتشون کنم.
احساس میکنم در عرض یکی دو ماه اخیر خیلی بزرگتر شدی پسرم. واقعا سن عجیبیه. مسلط شدن به هر چیز و هرجا توی این سن کم واقعا تعجب برانگیزه.با خودم میگم خدایا چقدر بچه ها توی این سن باهوش و ذکاوت هستن. چه جوریه که یه بچه دوسال و نیمه میتونه من رو کاملا تحت کنترل خودش قرار بده و با زبون ریختن برای من به خواسته های خودش برسه.
اینروزها واسم خیلی زبون میریزی پسرم.اینقدر شیرین و با احساس که از شدت ذوق زدگی هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم.
صبح زودتر از من از خواب بلند شدی صدام میزنی: قشنگم، دوره چشمات بگردم، بیدار شو.
چشمامو بوس میکنی و میگی خوشگلم نمیخوای چشماتو باز کنی؟
منو باباجونو توی خونه ,عزیزم و عسلم صدا میزنی. مرتب میگی مامان فدات شم. بابا قربونت بشم. بابا جون بهت میگه مامان سمانه کو؟ اشاره میکنی به قلبتو میگی : مامانم اینجاست.
تو فرشته کوچولوی دو سال و نیمه روزی صد دفعه به پدر و مادرت ابرازاحساسات میکنی و مدام میگی: عشقم، عمرم!
توی ظرف غذات آب و بیسکوییت رو قاطی میکنی و بهم میگی:دخترم واست غدا پختم . میگم مرسی مامان جون . میگی: نوش جونت قشنگم.
شیرینی این روزها محال که از یاد بره پسرم.همونطور که شیطنتهای مخصوصت از یادم نمیره.
پارسا جونم، خدا نکنه بخوام با تلفن صحبت بکنم، گشنه میشی، تشنه میشی، بغل میخوای ، خوابت میگیره، و اینقدر بلند بلند صحبت میکنی که عطای تلفن رو به لقاش میبخشم.
اکثر وقتهام خودت گوشیو جواب میدی و به همه یا میگی بیاید خونمون، یا میگی میخوایم بیایم خونتون.
تا از دستت ناراحت میشم میگی: دوستت دارم مامانم ببخشید.
وقتی چیزی رو میخوای و میگم نه، میگی: آخه پسرت گناه داره بشینه گریه کنه؟؟؟
روی وسایلت و اسباب بازیهات خیلی حساس شدی و احساس مالکیت میکنی. که میدونم این اقتضای سنته. کم پیش میاد راضی بشی اسباب بازیهاتو با بچه های دیگه قسمت کنی. البته واسه کارت دلیل هم داری مثلا اگه بهت بگن ماشینتو بده ،میگی ماشینم خرابه راه نمیره. و واسه هر کدوم یه دلیلی میاری.
تمام اجزاء اسباب بازیها و موتور و ماشینت رو جدا میکنی و دوباره میخوای همه رو مثل روز اولشون بچسبونی به هم که در اکثر مواقع موفق میشی. و من عاشق این علاقه تو به کارهای فنی و مهندسیتم.
پسرم امسال شبهای احیا رو با ما بیدار بودی ، خیلی قشنگ صلوات میدادی و کنار دست من از روی کتاب میخوندی و زمزمه میکردی . و نزدیک سحر دیگه خوابت میبرد. هر شبکه ای که هر حرمی رو نشون میداد میگفتی : مامان یادته رفتیم مشهد؟؟؟
موقع افطار بهمون دست میدادی و میگفتی قبول باشه. به زور خرما دهن من میزاشتی و میگفتی: بخور عسلم بخور مامانم.
نبض زندگی من:
اینو بدون که یه مامان همیشه عاشق داری که با تمام شیطنتهات و مهربونیهات
دیوانه وار دوستت داره و با تمام وجودش بهت افتخار میکنه
پسر گلم اگر روزی سه دفه هم بری پارک خسته نمیشی و همچنان پر انرزی مشغول بازی کردن میشی و غرق در شادی و هیجان.
توی این یک ماه اخیر به خاطر گرمای هوا و ماه رمضان و نبود انرژی خودم، کمتر بردمت پارک عزیزم. خیلی از دستم ناراحت میشدی و بهم میگفتی: مگه تو منو دوست نداری که نمیبریم پارک؟؟؟
ولی شک نکن برات جبران میکنم پسرم.
و عکسهای پارک رفتنهامون توی آفتاب داغ و سوزانندۀ تابستان:
دیگه خیلی خوب یاد گرفتی اسکوتر بازی کنی و من هرچی میدوم بهت نمیرسم.
داد میزنی و میگی : مامان تو چرا جا موندی زود باش!
بعد از کمی بازی کردن میگی: اسکوترم گشنشه مامان، برم بهش بنزین بزنمو بیام.
لیوانتو پر از آب میکنی و میریزی پشت اسکوترت و میگی: بخور عزیزم بخور قشنگم.
پسر قشنگم موقع بیرون رفتن از خونه دیگه خودت لباسهاتو انتخاب میکنی
میگی مامان میخوام تیپ بزنم.
4 تیر ماه آقاجون و مامانی راهی سفر حج شدن
توی فرودگاه ، تو و سما جون و فاطمه جون از آقا جون جدا نمیشدید
و ناراحتی شما بعد از رفتنشون:
فرشتۀ نازم ببین چقدر خوشگل میخوابی مامان جون!!
چشمهایـــت پیش از آنکه نـگـــــاهی باشنـــد
تمــاشــایـیـنـــــــد