روزانه های شيرين کودکی پارسا...
2 سال و هشت ماه و 4 روز...
یکی یه دونۀ مامان سلام:
پسر 2 سال و هشت ماهۀ من، در حالی داری این روزها و ساعتها رو میگذرونی که شدی روح مامان و بابا، شدی نفس و نبض ما ، و امید و چراغ فردا ، شدی یه دردونۀ آقا ، شدی یه پسر احساساتی و شیرین زبون.
به تو میبالم پسرم. به اون همه عاطفه ت. و احساسات سرشارت که گاهی اشکم رو ناخوداگاه در میاره.
وقتی میبینی مامان کسل و بی حوصلست اینقدر زبون میریزی و از من تعریف و تمجید میکنی تا لبخند منو ببینی. بهم میگی: مامانم چقدر لباست قشنگه ، چقدر چشمات خوشگله، چقدر مژه هات زیاده، چقدر موهات نرمه ، چقدر ابروهات قشنگه. بعد هم بهم میگی: بگو پارسا مامانتو دوست داری؟.منم میگم پارسا مامانتو دوست داری؟ میگم پس چی که دوست دارم یه دنیااااا
تمام سوالهایی که دوست داری ازت بشه رو میگی و ازم میخوای که ازت بپرسم.
مثلا بعضی وقتها میگی: مامان بگو پارسا دوست داری ببرمت پارک؟. وقتی ازت میپرسم میگی: مامانم از کجا فهمیدی؟؟
و اینجوریکه با شیرین زبونی و مکالمه های طولانیمون در طول روز این لحظه های قشنگ رو سپری میکنیم.
یه تو میبالم نفسم، به غرورت ، به جزمت و به حرمت صداقت پاک کلامت.
ت پسر باهوش و ذکاوتی هستی . از ارتفاع و بلندی نمیترسی . توی خیابون از تمام سکوها و پله های پلند میپری و صد البته که خیلی مراقب خودت هستی و هر جا که خطر رو حس کنی میگی اینجا خیلی خطرناکه.
نفسم توی این سن چقدر حساس شدی که درد رو میفهمی... حس نخواستن و بدمزگی رو میفهمی.
احساس میکنم تو خیلی بیشتر از سنت میفهمی. بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو میکردم.
روزی نیست که 100 بار بهت نگم دوست دارم. بهت نگم تو جون و عمر منی. بهت نگم تو معجزۀ الاهی بودی و هستی.
پسرکم برایم پسری است کوچک، ولی با اندیشه ها و طرز فکری زیبا
عکسها و خاطرات این ماه در ادامه مطلب:
مهمترین اتفاق این ماهی گذشت اومدن فندق به خونمون بود.
فندق اسمی هست که تو روی این کاسکوی زیبا گذاشتی. به شدت دوستش داری . از همون روز اول باهاش اخت شدی و اینقدر باهاش صحبت میکنی که حالا این فندق ما حدود ده کلمه رو یاد گرفته و به خوبی بیان میکنه.
غداش رو حتما باید خودت بهش بدی . وقتی باباجون از قفس بیرونش میاره اسباب بازیهاتو میریزی جلوش و کلی باهم بازی میکنید.
قربون صدقش میری و بهش میگی فندقم دورت بگردم
میخواستیم باهم بریم بیرون که یکدفعه گفتی : پس فندق چی ؟ گناه داره تنها بمونه!
بردیمش پارک به باباجون گفتی: برو واسش آبمیوه بخر آخه فندق اومده پارک میخواد خوراکی بخوره.
عاشق فوت کردن قاصدک هستی. اینقدر بین گلها میگردی تا بالاخره یه دونه پیدا کنی.
چند روز پیش عروسی دایی باباجون بود که حسابی به هممون خوش گذشت. مخصوصا به تو.
از اونجا که تو عاشق کمربند هستی و حتی توی خونه روی شلوارهای تو خونگیت هم کمربند میبندی ، موقع حاضر شدن برای رفتن به عروسی نمیزاشتی ما برات کمربندتو ببندیم و میگفتی خودم بلدم.
با اینکه دیرمون شده بود صبر کردیم تا تو بالاخره موفق شدی ، کلی کیف کردی و گفتی : دیدی گفتم خودم بلدم!!!
چند روز بعد وقتی من توی آشپز خونه مشغول خرد کردن کلم بودم ، مرتب میومدی دونه دونه کلم برمیداشتی و میرفتی توی اتاقت. گفتم پارسا داری چه کار میکنی؟ گفتی: بزار تموم بشه بهت میگم.
بعد صدام زدی و گفتی : مامان ببین ماشین عروس اومده خونمون!
چند بار با هم رفتیم پارک بادی. ذوق و شوقت از بازی کردن با وسایل بادی و استخر توپ قابل توصیف نیست.
با بچه ها حسابی بالا و پایین میپریدید و تا میتونستی جیغ میزدی.
و مثل همیشه موقع برگشت با چشمای گریون میای خونه، چون دوست نداری از اون محیط دل بکنی.
حرم حضرت عبدالعظیم(ع)
از رفتنمون به مشهد حدود هفت ماهی میگذره. اما بعد از گذشت این مدت به محض اینکه وارد حرم حضرت عبدالعظیم شدیم با دیدن گنبد و گلدسته ها گفتی: آخ جون اومدیم مشهد...
پسرم
دنیای آرامشم
همیشه بمونی و بخندی.