واکسن 6 ماهگیه گل من
سلام گل قشنگم:
باالاخره 14 تیر هم گذشت و واکسن ٦ ماهگیت رو هم زدی. صبح وقتی داشتیم حاضرت میکردیم خیلی خوشحال بودی آخه فکر میکردی میخوایم ببریمت گردش. واسه خودت بلند بلند میخندیدی و ذوق میکردی. و همین باعث میشد که من و بابا جون کلی دپرس بشیم.
خلاصه کلی به هم روحیه دادیم و راهی شدیم.
خیلی نگرانت بودم پسرم. لحظه شماری میکردم تا نوبتمون یشه زودتر برگردیم خونه.تا اینکه تو رفتی و دو تا آمپول زدن به اون پاهای خوشگلت. باور کن مامان جون که من و بابایی هردو با تمام وجودمون دردی رو که تو کشیدی حس کردیم.ولی چاره ای نبود عزیزم همه ی این کارا فقط واسه سلامتی خودت بود.
بعد که اومدی بیرون همه چیز یادت رفت و شروع کردی به خندیدن و شیطونی.و بابا جون ما رو گذاشت خونه ی مامانی تا تنها نباشیم. شما هم چند ساعتی خوابیدیو ما خدا رو شکر کردیم که همه چیز به خیر گذشته.
تا اینکه آخر شب یک دفعه بدنت داغ شد و شروع کردی به گریه کردن و جیغ کشیدن. همه نگرانت شده بودن و به نوبت بغلت میکردن و راه میبردنت ولی شما اصلا آروم نمیشدی. منکه دیگه داشتم از نگرانی میمردم زیر لب دعا میخوندم و خدا خدا میکردم.
تا اینکه بعد از یک ساعتی یه کم آرومتر شدی و خوابت برد.ولی از شدت جیغهایی کشیده بودی گلوت آزرده شده بود و تا صبح سرفه میکردی.
هنوزم گلوت درد میکنه و مدام سرفه میکنی.
خلاصه دیگه آمپول زدن تموم شد پسرم و اگه خدا بخواد رفت تا شش ماهه دیگه...
دیروز هم وقتی باباجون اومد خونه واست این اسباب بازی رو خریده بود تا شما خوشحال بشی. تو هم سوار این بز بامزه شده بودی و کلی کیف میکردی.
دلم با عشق تو عاشق ترین شد تمام لحظه هایم بهترین شد...