نیمۀدوم 10 ماهگی و سلامتی آقا پارسا
سلام:
ممنونم از دوستایی که محبت کردن و حال پسرمو پرسیده بودن . خداروشکر الان خیلی بهتر شده. راسش تو این مدت خیلی چیزا فهمیدم...فهمیدم که سلامتی و دل خوش نعمتهای بزرگی هستند که ما آدمها تا زمانی که از این نعمتها بهره مند هستیم قدرشونو نمیدونیم. تو این مدت فهمیدم سلامتی بچه ها یه نعمت بزرگه...با تمام وجودم اینو حس کردم...
خدایا شکرت...
سلام زیباترین اتفاق زندگیم:
عزیزدل مامان، بالاخره بعد از یک هفته بی حالی و مریضی خدا رو هزاران بار شکر حالت بهتر شده.هنوز هم یه کم سرفه های خفیف میکنی ولی نه به شدت اون موقع.
دقیقا دو روز بعد از مریضی تو ، باباجون هم مریض شد ولی خیلی شدیدتر از تو .طوری که حتی نتونست سر کار هم بره. طفلی از یه طرف خودش بی حال بود و از طرفی هم نگران حال تو بود.
من هم که این وسط پرستاری میکردم ، شما رو بغل کرده بودم و یا به تو دارو و شربت میدادم یا به باباجون.
خلاصه هر چی بود گذشت ، ولی به سختی.خدا رو شکر جفتتون بهترین.
از دیروز تا حالا خیلی سر حالتر شدی و شروع کردی به شیطونی و بازیگوشی. دیروز بعد از ظهر من توی اتاق بودم و یه دفعه دیدم صدات نمیاد ، اومدم دنبالت و دیدم رفتی توی آشپز خونه و داری اولین خرابکاری های جدیتو میکنی:
رفته بودی سره کشوی کابینتها و هر چی شیشه و ادویه بود ریخته بودی بیرون:
و این شیرین کاریها جزو همون اولین های تو بود.
بعد که دیدم فقط میخوای یه جورایی انرژیتو تخلیه کنی وهیچ قصد دیگه ای هم نداری ، بردمت توی اتاقت و اسباب بازیهاتو آوردم و باهم یه دو سه ساعتی بازی کردیم. وای که چقدر بازی کردن با یه پسر کوچولوی ناز مثل آقا پارسا مزه میده. باهمدیگه کلی ماشین بازی کردیم.اینم پارسا و ماشینهاش:
بعد ماشین بازی دلت رو زد و منم عروسکهاتو آوردم
اینجا هم داری کله ی دوتا عروسک زشتها رو میکوبی به همدیگه:
بعد همه رو پرت کردی اینور و اونور و وقتی فهمیدی که عروسک بازی واست افت داره رفتی گشتی دنبال توپهاتو نشستیم باهم کلی توپ بازی کردیم:
گل پسر من اینقدر از بازی کردن باهات انرژی و روحیه گرفتم که تمام ناراحتی های این چند روزه یادم رفت.
راستی یه اتفاق:
چند روزه که همش ،میدویی میری توی اتاق و بعد هم در رو پشت سرت میبندی، بعد بلند میشی وایمیسی و اینقدر گریه میکنی تا من نجاتت بدم. آخه پسرم وقتی خودت چسبیدی به در من چه جوری درو باز کنم؟
دیروز هم مثل همیشه این کار باز تکرار شد و اینبار که خودت میخواستی درو باز کنی و نمیتونستی عقب عقب هم بری ناخن شصت پات به پایین در گیر کرد و یه کم برگشت و خونمرده شد. و اینقدر جیغ زدی و گریه کردی که داشتم از دلهره میمردم.ولی بازهم چند ساعت بعد این کار رو تکرار کردی...
عزیزدلم نیمه ی ده ماهگیت هم گذشت. فقط دو ماه و نیمه دیگه داریم تا سلام یک سالگیت!
حالا دیگه به همه ی اون چیزهایی که تا چند وقت پیش آرزوشو داشتم ببینم رسیدم. غلت زدنت، چهار دست و پارفتنت ، غذا خوردنت ، نشستنت ، بابا و ماما و دد گفتنت ، ایستادنت و ایشاا... تا چند وقته دیگه راه رفتنت...
و این قصه تا من زندهام ادامه داره ... که با بالا رفتنت از هر پلۀ زندگی، چشم بدوزم به پلۀ بعدی...
پارسای خوشگلم ، قربون اون چشمای مهربونت ، خنده های شیرینت ، دستای کوچولوت که همش دنبال یه چیزی می گردی که به کمکشون بتونی روی پاهات وایسی ، صداهای جورواجوری که از خودت درمیاری حتی جیغ های که می زنی ، "ما ما ما" گفتنت ، سرسری کردنت ، با زبون بی زبونی اعتراض کردنت وقتی که نمیزاریم کارای خطر ناک انجام بدی و... ؟