باز هم غم...
این روزها بیشتر از هر روز دیگری دلتنگم ،
دلتنگ و مشتاق اویی که باید باشد و نیست ...
چهارشنبه شب عزیزی رو از دست دادیم که از صمیم قلب دوستش داشتیم و داریم. چون برکت خونه هامون بود و همیشه حضورش باعث شادی بچه ها و نوه هاش میشد. کسیکه همۀ عمر رو با فداکاری سپری کرد. (مادر بزرگ همسرم)
مادر بزرگی که کمتر از مادر بزرگ خودم دوستش نداشتم و همونقدر واسم عزیز بود و هست که مادر بزرگ خودم .
با رفتنش داغی رو به دل همه گذاشت که باورش در فکر هیچ کدوممون نمیگنجه...
هنوزم باور ندارم با عزیزی وداع کردیم که باهاش کلی خاطرات قشنگ و خوب دارم ...
نه فقط من که برای همۀ بچه ها و نوه هاش کلی خاطرۀ شیرین یادگاری گذاشت ....
آخرین تصویری که ازش تو ذهنم هست، روز تولد پارسا جون بود... اون روز خیلی خوشحال بود و با روحیۀ بالای خودش و نگاه مثبتی که همیشه به همه چیز و همه کس داشت، به ما هم کلی روحیه داد و از آیندۀ روشنی که ما با پارسا پیش رو داریم واسمون حرف میزد ...اونشب با حضورش خیلی بهمون خوش گذشت... و در آخر هم آرزو کرد که یه روزی باشه و دامادی پسرمون رو ببینه... هر چند که اجل مهلتش نداد تا دامادی پسر خودش رو هم ببینه...
توی راه واسمون خیلی درد و دل کرد...هنوزم وقتی یاد حرفاش میافتم اشک توی چشمام حلقه میزنه...
من نتونستم ازش خداحافظی کنم ولی همیشه به یادشم...
همسرم هم همینطور. وقتی رسید بیمارستان که دیگه مامان بزرگ چشمای قشنگش رو برای همیشه بسته بود...
مسعو خیلی داغون شده . خدایا خودت کمکش کن و بهش صبر بده...
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در قاب شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
.
.
.
تو نیستی که ببینی
مامان بزرگ عاقبت تسلیم مرگ شد و ما رو داغدار کرد ... ولی خودش از تمام سختی های دنیا راحت شد...
با رفتنش خیلی از چیز ها هم نابود میشه و از بین میره...
روز پنج شنبه مراسم تشیع پیکر نازنین مامان بزرگ عزیز بود... مراسم خیلی شلوغ شده بود ، تقریبا تمام دوستان و آشنایان، حتی کسانی که هیچ وقت، هیچ سراغی از مادربزرگ نمی گرفتند، حاضر بودن و ناراحت و گریان بودند.
با خودم گفتم چرا ما انسانها تا وقتی زنده ایم قدر همدیگه رو نمی دونیم؟!...
مراسم ختم هم گذشت و همه چیز تمام شد... ولی خوبیها، مهربونیها، محبتها ،خندۀ همیشه روی لب و خاطرات خوب مامان بزرگ تا عمر داریم از ذهن هیچ کدوممون پاک نخواهد شد...
مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.... تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
مامان بزرگ چند روز از رفتنت میگذره و عروج ناباورانه ات هنوز در باورمان نگنجیده ...
دیگه چه جوری سال جدید رو بدون تو آغاز کنیم؟؟؟ هر سال اولین جایی که بعد از تحویل سال میومدیم خونۀ شما بود... امسال چه جوری بیایم و جای خالیت رو ببینیم و نبودت رو تحمل کنیم؟
مامان بزرگ همیشه دوستت داشتیم و داریم....
دلم همیشه برایت تنگ خواهد شد...
دلمان همیشه برایت تنگ خواهد شد........
روحت شاد و با فاطمه زهرا محشور باد..........