❥ روزهاے زیبــاے بــودن با عشقــم ❥
٢ سال و 4 ماه و ١٢ روز
چشم هایت تمام فصل های عاشقیست...
تو عشقی ؟ یا عشق تو ؟
تو را دوست داشتن تنها کارِ من است !
آروم جون من.... پارسای من!....تویی که الان داری این جا رو میخونی و ایشالله مردی شدی برای خودت، حتما یادت نمیاد چطور بچگی کردی....
یادت نیست چطور بسته بیسکوییتت رو روی زمین خالی می کنی و با ماشینت از روش رد می شی و تک تکشون رو پودر می کنی و می خندی... مطمئنم که یادت نمیاد وقتی میخوام نماز بخونم ده دفعه چادر از روی سرم میکشی و میگی خودم میخونم تو نخون . و بعد با کلی صحبت کردن باهات میگی باشه بخون و بعد باز که مشغول میشم همون کار رو تکرار میکنی...
مطمئنم یادت نیست وقتی که شبا خوابت نمیبره و میای تو بغل من چطور اون موهای قشنگت تو صورت منه و بی خوابم می کنه !!!نفس های تو الماس درخشانم رو بو می کشم و به خواب میرم.
مطمئنم نمی تونی تصورش کنی که چطور با مامانت عشق بازی می کردی... چطور صورت رو صورتش میذاشتی و بهش اجازه میدادی بوسه بارونت کنه.....
چطور تو بغلش قایم میشدی و از آغوشش امنیت و آرامش میگرفتی... چطور شبا میخواستی بخوابی میگفتی بغل مامان جون و البته دوش باباجون!!!....
یادت نیست چطور تو حمام میخندیدی و آب بازی میکردی و عوضش بیرون اومدنی منو بیچاره میکردی....
پسرم میدونم که خاطرت نیست وقتی بهت میگفتم قول بده ماشینهاتو پرت نکنی ، میگفتی چشم مامانم، بعد بلافاصله همه رو عین توپ پرت میکردی اینور و اونور...
وقتی بهت میگفتم قول بده صدای تلویزیون رو زیاد نکنی تا برات سی دی بذارم چطور گریه میکردی و میگفتی:سی دی بذار مامان جون ..سی دی بذار مامان جون ... و بعد که با مقاومت من روبرو میشدی قول میدادی...قول میدم!!...و البته نمی تونستی مقاومت کنی و زودی قولت رو میشکستی...!!!.
حتی یادت نبست که قول دادنت این مدلی بود که با مشت میکوبیدی کف دست منو میگفتی قول میدم!...قول میدم!....
فدای تو بشم که یادت نیست چطور شدی همه زندگی من.... چطور من رو عاشق خودت کردی .
من مادرم و پر از احساس خوب همیشگی. از مادر بودنم غرق در شادی هر روز از کارهای ریز و درشت پسرکم به وجد میام و به خودم میبالم...
به خودم میبالم وقتی دست توی دست هم میخوایم از خیابون رد بشیم به سمت پارک محکم دستم رو فشار میدی و میگی مامان جون نترسی ها من مواظبتم... و انگار آرامش بهشت رو به وجودم میفرستی...
به خودم میبالم وقتی قبل از هربار غدا خوردنت به من نگاه میکنی و میگی : تو غدا نمیخوری مامان؟ و بعد با دستهای کوچولوت بارها غذا دهان من میزاری و میگی : بخور عسلم بخور مامانم.
زندگی بهانه است"من هوا را به امید هم نفسی با تو تنفس می کنم..
عکسها در ادامه مطلب:
روز تولد فاطمه جون گل که 24 اردیبهشت ماه بود.
خاله جون یه بار دیگه تولدت رو بهت تبریک میگم گلم
اینقدر بهت خوش گذشت که تا چند روز بعد هنوز حرف اونروز رو میزدی و واسه باباجون تعریف میکردی که با دوستای فاطمه جون کلی رقصیدید و بازی کردید.
سما جون گل عمه مشغول هنرنمایی
و آقا پارسا که طبق معمول دور تا دور کیک رو تزیین میکرد:
چند روز پیش با هم رفتیم باغ پرندگان. منظره هاش فوق العاده و بی نظیر بود. و از اون قشنگتر عکس العمل جالب تو بود و حرفهایی که پرنده ها میزدی، البته به زبون خودت.
و جالبتر اینکه موقع برگشت گریه میکردی و میگفتی که: شما برید من میخوام بمونم پیش جوجوها
و عکسهای زیبای عشقم:
توی حیاط همش دنبال مورچه ها میکنی و میگی: مامان خونشون کجاست؟دارن کجا میرن؟
مکان جدید قایم شدنت:
جدیدا خیلی دوست داری ازت عکس بگیرم تا حاضر میشیم بریم بیرون میگی مامان عکس نمیگیری؟
و خودت هم ژست میگیری و میگی اینجوری خوبه؟
از حموم اومدیم بیرون میگی مامان عکس نمیگیری؟
اینروزها پارک رفتن تقریبا شده کار هرروز ما
و واسه تو هیچ کاری ازین لذت بخشتر نیست
کاینات بی تو چیزی کم داشته
و من شاید از همه به حضورت و همراهیت نیازمند ترم
شکر که هستی
خدایا شکرت که بهم توفیق اینو دادی که تموم لحظات قشنگ زندگی رو درک کنم.
توراباتموم وجود می ستایم که به من ارزش نهادی تا لحظه های بسیار ناب را تجربه کنم.