دلنوشته های مامان...
سلام پسر قشنگم
چشم رو هم گذاشتیم ۲ماهگیتم داره تموم میشه . هر روز داری بزرگتر و شیرینتر میشی. ۴ روز دیگه باید بریم دکتر تا شما واکسن ۲ ماهگیت و بزنی، خیلی نگران نیستم چون میدونم شما خیلی قوی و مقاوم هستی.
راستی یه چند وقتیه شبها خیلی بی تابی میکنی و تا صبح گریه میکنی من و بابا هم که نمیدونیم مشکلت چیه حسابی نگرانت میشیمو غصه میخوریم، آخه طاقت دیدن اون اشکات که از اون چشمای خوشگلت میادو نداریم. البته تو انقدر باهوشی که خوب بلدی چه جوری ما رو سر پا نگه داری ، آخه همیشه بین همون گریه های بلندت چند لحظه ساکت میشی تو چشمای ما خیره میشی حسابی برامون میخندی دل ما رو میبری و دوباره شروع میکنی به گریه کردن.
بابا جون هم این روزا حسابی سرش شلوغه و کارش زیاد شده اما شبها تا صبح کنار ما بیدار میمونه و صبح هم اول روی ماه تو رو میبوسه و با خستگیه خیلی زیاد میره سر کار و به عشق تو شبها با شوق فراوون به خونه میاد و تو رو بغل میگیره و حسابی میبوسه. یادت باشه وقتی بزرگ شدی باید حسابی قدر این بابای مهربونتو بدونی...
اما عزیزم تمام این شب بیداریها و خستگیها به وجود نازنینت و تن سالمت می ارزه