اولین راه رفتن پارسا در پارک و ...
در آغوشم که میگیرمت، آنقدر آرام میشوم که فراموش میکنم باید نفس بکشم...
پارسا كوچولوی خونۀ ما، دلخوشی ما، هستی و بود و نبود ما...
داری كم كم بزرگ میشی... آقا ميشی... مستقل میشی !
خوشگل مامان، از اوایل ١١ ماهگی كم كم راه افتادی و با قدمهای كوچیکت خونۀ ما رو پر از شادی كردی. دیگه تو اون پارسا کوچولویی نیستی که مدام توی بغلمون بودی و تا میزاشتیمت زمین گریه میکردی.
الان دیگه فقط میخوای روی زمین راه بری و دیگه توی بغلمون یک لحظه هم نمیمونی. چون راه افتادنت باعث استقلال و آزادی بیشتر تو شده. چون به راحتی میتونی هر کجا که خودت دلت میخواد بری و به کسی هم کاری نداری...
چند روز پیش هم که بعد از مدتها هوا یه خورده بهتر شده بود ، تصیم گرفتیم ببریمت پارک. آخه تو از دیدن بچه ها که توی پارک میدوند و بازی میکنن خیلی لذت میبری گل من...
اولش تا رسیدیم دیدیم هوا خیلی خیلی سرده، خواستیم برگردیم که یکدفعه تو از بغل باباجون سر خوردی و اومدی پایین.
اولش یه کم وایسادی و بچه ها رو نگاه کردی
بعد بی خیال ما شدی و شروع کردی به دویدن، من و بابا جون هم دوتایی مراقبت بودیم و البته ذوق زده
بعد شروع کردی دویدن به سمت تاپ و سرسره ها...
اینقدر ذوق و شوق داشتی که اصلا نمیتونستیم کنترلت کنیم، از خوشحالی داشتی بال در میاوردی...
ولی یهو رفتی بیرون از محوطۀ بازی بچه ها و با صورت خوردی زمین... و ای خدای من ... اینقدر گریه کردی که هر کاری میکردیم دیگه ساکت نمیشدی....بینی کوچولوت حسابی درد گرفته بود و پوست روش کنده شده بود ...
الاهی برات بمیرم پسرم که توی یک لحظه شادیت سریع تبدیل به گریه شد...بعد هم سریع سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه و تو اینقدر توی بغلم گریه کردی که دیگه خوابت برد...
و این شد خاطرۀ پارک رفتنمون بعد از مدتها و راه رفتن تو ...
هیچ چیزی توی دنیا مانند حس مادر بودن زیبا نیست ... خیلی حس عجیب و قشنگیه. با بودن این حس انسان تمام غمها و مشکلاتش را حداقل برای لحظه ای فراموش میکنه امیدوارم خداوند مهربان هرکسی را که خواهان این حس هست، از این نعمت محرومش نکنه...