مهربونی های پسرم
میخوام از چشمهای قشنگ و مهربونی حرف بزنم که به من امید زندگی میده. چشمهایی که هر چقدر هم خسته باشم با نگاه کردن به اونها قدرت زندگی کردن رو پیدا میکنم. چشمهایی که تصویرش یک لحظه هم از جلوی چشمم نمیره و قلب پاک ومهربونی که هرچقدر هم ازش بگم کم گفتم.
مثل همیشه با خونه سازیهات مشغول بازی بودی و همه رو پخش کرده بودی وسط خونه، اومدم رد بشم برم توی آشپز خونه که پام رفت روی یکی از مکعبها ، داد زدم و افتادم روی زمین ، یکدفعه لبهای کوچولویی رو کف پام احساس کردم بلند شدم نشستم دیدم داری تند تند پام رو بوس میکنی میگی : مامان نه ، مامان نه. بغلت کردم و اینقدر بوسه بارونت کردم که ... نگاه تو چشمای مهربونت کردم ، محبت موج میزد... همۀ دردو بلاهات به جون من
داشتم صبحانه میخوردم که چای پرید توی گلوم، دیدم سراسیمه لیوان کوچولوی خودت رو برداشتی به سمت یخچال دویدی، دیدی دستت به آب سرد کن نمیرسه در کابینت رو باز کردی و یه قابلمه برداشتی گذاشتی زیر پات ، اینبار دستت رسید، لیوان روپر از آب کردی ، از روی قابلمه که پریدی پایین تمام آب ریخت روی زمین، نشستی روی زمین سعی میکردی با دستت آب رو از روی زمین جمع کنی. هر کار کردی نشد، به ته لیوانت نگاه کردی و همون یه قطره آب رو برام آوردی گذاشتی دهنم ... همۀ زندگیم فدای تو
بعد از کشیدن دندونم حال خوبی نداشتم، غذای تو و بابا جون رو کشیدم و رفتم توی اتاق خوابیدم. باباجون میگفت قاشق بزرگ اونو گرفتی و از بشقاب خودت یه قاشق غذا برداشتی و آروم آروم اومدی پیش من، با دست کوچولوت زدی پشتم، وقتی برگشتم گفتی : مامان به به. چند بار رفتی و اومدی تا اینکه اومدم نشستم پیشتون، دیگه با خیال راحت نشستی و همۀ غذاتو تموم کردی....الاهی من پیش مرگ تو
هر بار بعد از تموم شدن غذا دونه دونه ظرفها رو جمع میکنی با سختی میاری میدی دست من ، حتی یه دونه ظرف رو هم نمیذاری من جمع کنم ... الاهی مامان فدای تو
بیشتر وقتها که هر کدوممون مشغول کارهای خودشه، یکدفعه بدو بدو میای سمتم بغلم میکنی و کلی بوسم میکنی. اونم بوسه های صدار دار بلند بلند... الاهی من به قربون تو
گاهی وقتا یادم میره که خیلی کوچولویی چون مثل آدم بزرگا همه چیز رو میفهمی.
در هر حال من هنوز م یک مادر عاشقم که هیچ وقت مهربونیهای پسرش توی سن کم از یادش نمیره. پسرم:
مهربانیت را مرزی نیست ، یقین دارم فرشته ای قبل از آفرینشت قلبت را بوسیده
امسال ما توی خانوادمون یه کلاس اولی داشتیم که انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان انتظار به دنیا اومدن و دیدنش رو میکشیدیم. حالا اون نوزاد کوچولوی با مزه دیگه واسه خودش خانومی شده و امسال اولین سالیه که وارد مدرسه میشه. فاطمه جون دختر خواهرم:
http://naznazi.niniweblog.com/
فاطمه جونم، کلاس اولی:
ورودت رو به دبستان تبریک میگم خاله جون
ایشاا... توی همۀ مراحل زندگیت موفق باشی باعث سربلندی پدر و مادر مهربونت باشی
آرزو دارم بهاران مال تو،
شاخه های ياس خندان مال تو،ساده بودن های باران مال تو،
آن خداوندی كه دنيا آفريد؛تا ابد همراه و پشتیبان تو!