روزانه های ما
گل پسرم ، نفسم ، همۀ وجودم سلام:
روزها هفته ها ماهها دارن چقدر زود میگذرن. این روزها زیاد حال خوشی ندارم خیلی سردرگمم. گاهی اوقات احساس خوشبختی می کنم. گاهی اوقات دلم میگیره و گاهی اوقات هم از گذر عمر افسوس می خورم. گاهی احساس می کنم چقدر عمرم داره بیهوده می گذره. گاهی هم میگم بزرگترین رسالت من تربیت پسرمه و گاهی... .
این روزها خیلی وروجک و بازیگوش شدی. کارای خطر ناک هم زیاد انجام میدی به خاطر همینم هست که چهار چشمی مراقبتم و هیچ وقتی واسه نوشتن خاطراتت و کارهای دیگه ندارم. تربیتت خیلی مشکل شده . احساس میکنم کم کم داره رفتارهات شکل میگیره و من باید همۀ تمرکزم رو روی این قضیه بزارم.
ولی در مجموع عاشقتم مامان. با تمام وجودم عاشقتم
یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم
عکسهای پارسا جون در ادامۀ مطلب:
گل پسرم مشغول تلفن صحبت کردن
اینقدر با نمک صحبت میکنه که دیوونش میشم
هر روز بعد از ظهر که میخوایم بریم پارک قمقمۀ آب رو پر میکنم میدم دستت ،توی تمام راه رفت و برگشت توی دستته
جدیدا هم این شکلی سرسره بازی میکنی:
هروقت هم که میریم بیرون و خرید میکنیم باید کیسه خرید رو خودت بگیری دستت
قربون اون دستای کوچولوت برم من با اینکه خسته میشی ولی میخوای بهم ثابت کنی که مرد شدی
این صندلی معروفت رو دیگه توی تختت هم میبری ، پنجره رو باز میکنی و بیرون رو تماشا میکنی:
کم کم دارم عادت میدم که توی تختت بخوابی ، فعلا بعد از ظهرها میخوابی تا ببینیم موفق میشم یا نه؟
بای بای قند عسلم