پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

14 مرداد و تولد 2 گل...

  مسعود جان همسرمهربو نم     امروز با شکوهترین روز هستیست  روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد   و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد     عزیزم  من بی تو هیچم ،روز میلادت تنها بهانه ایست تا با جان و دل فریاد بزنم    دوستت دارم   من با تو خندید م، با تو عاشق شدم و با تو عشق معنی شد     وجودت بهترین تکیه گاه برای بودن است  و نفسهایت آرام ترین آهنگ دنیاست   تولد تابستانی ات مبار...
14 مرداد 1390

تدارک برای تولد بابا جون

 سلام هستی مامان: خوبی شیطونک من؟ الاهی من فدای اون شکل ماهت بشم دردونه.ماشاالله هرروز داری خوشگلتر میشی نفس من .  گل مامان منو ببخش به خاطر کم کاری های این چند روز. آخه من از جمعه ی پیش تاحالا مریض و بی حال بودم و فشارم هم خیلی پایین بود.تا نرفتم دکتر و کلی آمپول و سرم نزدم هم خوب نشدم. به خاطر همین هم خیلی نتوستم درست و حسابی به تو برسم و ازت مراقبت کنم. . بیشتر کارهای شما افتاده بود گردن باباجونت. دستش درد نکنه ماشاالله یه تنته به همه ی کارها میرسه و از پس همه چیز بر میاد.     عزیز دلم: فردا تولد بابا جونه.همینطور هم تولد هفت ماهگی شما.به سلام...
13 مرداد 1390

ماجرای کالسکه ی پارساجون...

سلام گل مامان: پارسا جون خوش به حالت که هنوز خیلی کوچولویی و خیلی چیزها رو نمیتونی درک کنی.مثل اینکه آدمهای خیلی بد ذاتی توی این دنیا هستن که فقط به فکر منافع خودشون هستن و هیچ چیز دیگه ای براشون مهم نیست.به راحتی هر کاری دلشون میخواد میکنن و هیچ کسی هم نیست که جلو دارشون باشه و حق مردم رو ازشون بگیره.آره پسرم هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشی و خودت این چیزهارو ببینی. عزیز مامان چند روز پیش که باباجون ماشینش رو طبق معمول نزدیک محل کارش پارک کرده بود یه دزد از خدا بی خبر نمیدونم چه جوری تونسته بود در ماشین رو باز کنه و یه دل سیر دزدی کنه . هر چیزی که توی ماشین وجود داشته برده بود. خدا خیلی بهمون رحم کرده که ماشینمون رو نبردن. ...
6 مرداد 1390

پارسا و سما جون...

  پارسا جونم دیدم دایی حمید خیلی وقته که وقت نمیکنه وبلاگ سما جون رو آپ کنه .گفتم خودم دست به کار بشم و عکس گل دخترشو تو وبلاگ شما  واسش بزارم تا الان که توی ماموریته و میدونم دلش واسه سما جون خیلی  تنگ شده این عکسها رو ببینه و حالشو ببره...   زنده باشید عزیزای من... برای ورود به وبلاگ سما جون اینجا کلیک کنید. ...
27 تير 1390

سومین سالگرد ازدواجمون و حضور پارسا جونم...

                                    امروز ٢٣ تیر ماه سه ساله که از آغاز زندگی من و مسعود جان میگذره.    توی این سه سال خیلی چیزها یادگرفتیم:  یادگرفتیم با هم باشیم عاشق هم باشیم همیشه کنار هم باشیم همیشه به یاد هم باشیم بی هم حتی یک لحظه هم نباشیم...     همسرم: 3 سال از با هم  بودنمون گذشته و من هروز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو ...
23 تير 1390

کارها و شیطنتها ی گلم...

                           سلام پسر قشنگم: عزیز دل مامان با شروع هفت ماهگیت ماشاالله خیلی شیطونتر از قبل شدی. با اینکه هنوز نمیتونی چهار دست و پا به سمت جلو بری ولی ماشاالله عقب عقبی سر از کجاها که در نمیاری. اینم نمونش:     هر دقیقه باید از یه جا پیدات کنم    باید بگردم دنبالت تا ببینم زیر کدوم یکی از مبلهایی   وقتهایی هم که پاهات گیر میکنه بین شیارهای تختت اینقدر بلند بلند جیغ میکشی تا بیام و به دادت برسم. ال...
21 تير 1390

عاشقانه با تو...

  نمیگم که رو زمین عاشقترینم   نمیگم برای تو من بهترینم    نمیگم که ثروت دنیا رو دارم     نمیگم که قدرت خدا رو دارم    نمیگم که خورشید و ماه برات میارم نمیگم که ستاره تو شبات میارم   نمیگم که قصری از طلا می سازم نمیگم که پلی از لاله ها می سازم    نمیگم با بودنم غم دیگه مرده  نمیگم خدا تو رو به من سپرده من میگم معنی عشق من تو هستی من میگم تنها امید من تو هستی    من میگم یه قلب پاک و ساده دارم من میگم برای تو هر چی که دارم من میگم تا جون دارم برات می سازم من ...
19 تير 1390

واکسن 6 ماهگیه گل من

 سلام گل قشنگم:  باالاخره 14 تیر هم گذشت و واکسن ٦ ماهگیت رو هم زدی.  صبح وقتی داشتیم حاضرت میکردیم خیلی خوشحال بودی آخه فکر میکردی میخوایم ببریمت گردش. واسه خودت بلند بلند میخندیدی و ذوق میکردی. و همین باعث میشد که من و بابا جون کلی دپرس بشیم. خلاصه کلی به هم روحیه دادیم و راهی شدیم. خیلی نگرانت بودم پسرم. لحظه شماری میکردم تا نوبتمون یشه زودتر برگردیم خونه.تا اینکه تو رفتی و دو تا آمپول زدن به اون پاهای خوشگلت. باور کن مامان جون که من و بابایی هردو با تمام وجودمون دردی رو که تو کشیدی حس کردیم.ولی چاره ای نبود عزیزم همه ی این کارا فقط واسه سلامتی خودت بود. بعد که اومدی بیرون همه چیز...
15 تير 1390

شش ماهه شدن گل پسرم

  سلام همه ی وجودم:  پسر نازنین من دیگه رسیدیم به آخر شش ماهگیت. الاهی فدات بشم عزیزم . من و بابا جون توی این شش ماه بهترین روزای عمرمونو گذروندیم.اصلا نفهمیدیم چه جوری گذشت. همه ی روزا مونو به عشق دیدن شیرین کاری ها و خنده های تو و شبها رو با دیدن چهره ی پاک و معصومت وقتی که خوابی گذروندیم.  کلی از وجود تو نازنین ما هم عشق  گرفتیم و دیدمون به زندگی کلی تغییر کرد. تو با خودت برکت و رحمت و نور و به خونه ی ما آوردی. خلاصه کنم مامانی هر چی داریم از لطف بی کران خدا و وجود تو داریم.    پسر گلم این روزا دیگه سرم حسابی به شما گرم شده.آخه دیگه بهت غذای کمکی مید...
14 تير 1390