پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

چهار ماهه شدن گل من

  فرشته ی آسمونم سلام:                               ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین                                                   آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم...     عزیزم دیروز مرحله ی &...
15 ارديبهشت 1390

روزانه های قند عسلم

    پسر گلم:     الان که  دارم این پست رو برات می نویسم شما نیمه ی چهار ماهگی رو هم طی کردی و الان در کنارم با آرامش خوابیدی.  قربونت برم که روز به روز داری شیرین‌تر میشی  و  حضورت در کنار  ما تثبیت شده و شادی بخش لحظاتمون شدی.   یه چیزیو میدونی ، اینکه خیلی خاطرخواه داری ؟ همه با یه حس خیلی قشنگ از صمیم قلب دوستت دارن و کلی قربون صدقت میرن .      پسرم :این روزا  یاد گرفتی اشیا رو با دستای کوچولوت بگیری.  هر چیزی هم که دستت برسه فوری میبری تو دهنت . حتی وقتی تو بغل ما هستی دست ما رو میگیری و به زور میخوای بخوریش...
5 ارديبهشت 1390

خوابالوی ناز من...

    پسر خوشگل من توی  این چند وقت که ما مرتب در حال رفت و آمدیم از خونه که میریم بیرون همینکه سوار ماشین میشیم تو میخوابی. پسر خوش خواب من فکر کنم ماشین سواری رو خیلی دوست داری. منم سریع ازت چندتا عکس گرفتم تا واست یادگاری بمونه اینم چند تا از خوشگلترین هاش...            اینجا هم بردیمت پارک تا یه کم بیرونو تماشا کنی ولی تو همچنان بغل باباجونت  توی خواب ناز بودی عزیزم...                    &nbs...
30 فروردين 1390

سه ماهه شدن گلم

       پارسای من با خنده های زیباش به استقبال چهارمین ماه زندگیش رفت                          نمیتونم احساسم رو بعد از دیدن اولین خنده هاش بیان کنم. فقط اینو میتونم بگم که یکی از زیباترین  لحظات زندگیمه . وقتی که پارسا میخنده انگار هیچ غم و غصه ای تو دنیا وجود نداره. پسر کوچولوی من صبحهاش رو با خنده  آغاز میکنه. خنده های صبحش شده صبحانه من.     پارسای من به شدت بغلی شده. تازه تنها به هر طور بغل کردن هم رضایت نمیده. باید طوری بغلش کنی که  راحت بتونه ه...
14 فروردين 1390

پسر هنرمندم

   سلام عزیزدلم:    دیروز وقتی که باباجون داشت آهنگ میزد تو رو بردم پیشش تا هنرهای باباتو ببینی تو هم اینقدر ذوق کردی و دست و پا زدی تا بابا تو رو بغل کرد و تو دیگه سر از پا نمیشناختی  بعد هم که دیگه اینجوری مثل آدم بزرگها ژست گرفتی تا من ازت عکس بگیرم...            اینجا هم که دیگه طاقت نیاوردی یه جا بشینی و تو هم مشغول آهنگ زدن شدی البته به سبک خودت...                            &nbs...
13 فروردين 1390

لحظات سال تحویل...

پارسای قشنگم:    الان که دارم این پست رو برات مینویسم کمتر از یک ساعت دیگه مونده به سال تحویل اما تو و باباجون هر دو توی خواب ناز هستید و من تک و تنها بیدارم و منتظر لحظه ی تحویل  سال هستم تا حسابی واستون دعا کنم و  از خدا تقاضای سلامتی و سعادت داشته باشم و این فرصت طلایی رو که معلوم نیست سال دیگه نصیبم بشه یا نه  رو از دست ندم . اما مامان جون این سالی که داره میگذره واسه من هم بد بود هم خوب. بد بود به خاطر اینکه یکی از عزیزترین کسای زندگیم یعنی پدر بزرگم بابا اکبر رو از دست دادیم پدر بزرگی که خیلی دوست داشت تو رو ببینه ولی اجل بهش محلت نداد  و ما همه امسال توی خ...
1 فروردين 1390

روز تولد مامان

سلام ماه آسمونم :     گل قشنگم دیرو روز تولد مامان بود   اما اینبار تولد من با تمام سالهای پیش فرق میکرد یه فرق خیلی مهم و اساسی.    امسال کسی توی تولد من حضور داشت که نیمی از وجود خودم بود و من یکی از زیبا ترین احساساتم رو تجربه کردم. آره همه ی زندگی من حضور تو توی جشن تولد من به همه چیز یه رنگ و بوی خاص دیگه ای داده بود احساسی که هیچ جوری نمیتونم توصیفش کنم. وقتی که باباجون هدیه ی قشنگی جداگانه از طرف تو برام گرفته بود و گفت اینم از طرف آقا پارسا واسه یه مامان گل، خیلی خوشحال شدم و حس خوبی بهم دست داد چرا که بابا جون همیشه فکر همه چیزو ...
24 اسفند 1389

زیباترین نگاه,نگاه توست...

زیبا ترین تصویری که در زندگی ام دیده ام نگاه عاشقانه و معصومانه ی توست زیبا ترین سخنی که شنیده ام سکوت دوست داشتنی توست زیبا ترین احساساتم گفتن دوست داشتن توست  زیبا ترین انتظار زندگی ام حسرت دیدار تو بود زیبا ترین لحظه زندگی ام لحظه با تو بودن است زیبا ترین هدیه ی عمرم محبت توست زیبا ترین تنهایی ام گریه برای تو بود و در نهایت........... زیبا ترین اعترافم عشق توست...   ...
3 اسفند 1389

روز تولد پارسا جون...

پارسای گل من در تاریخ ١٤ دی ماه سال ١٣٨٩ ساعت ٩.١٠ صبح روز سه شنبه قدم به دنیای مامان و باباش گذاشت و زندگی ما رو سرشار از نور و رحمت اللهی کرد.      بقیه در ادامۀ مطلب: پ ارسا جونم: اون بهترین و شیرینترین روز زندگی ما بود. روزی که واسه رسیدنش لحظه شماری میکردیم و دل تو دلمون نبود که روی ماهتو ببینیم. گل مامان: من و بابا تقریبا از یک ماه قبل از تولدت شبها درست و حسابی نمی خوابیدیم. و از سه شب قبل اصلا چشم روی هم نذاشتیم تا صبح سه شنبه رسید و راهی بیمارستان شدیم و من با خواست خودم بیهوشی موضعی شدم و طلایی ترین و شیرینترین لحظات عمرم رو بهوش بودم و دیدم... دید...
18 بهمن 1389

نامگذاری پارسای گلم...

     می بوسمش.... می خندد       گریه می کند.... قلبم تکه تکه می شود        می خندد... زندگی جاری می شود        به چشمانم خیره می شود... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود          عاشقانه می بوسمش.... شیرین می خندد        وقتی فهمیدیم هدیۀ  خدا به ما یه پسر کاکل زریه،  تصمیم گرفتیم واسه گلمون  اسم انتخاب کنیم.  تنها اسمی که به نظر من و باباجون بهترین اسم به نظر میرسید پارسا بود . پار...
17 بهمن 1389