پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

کارها و شیطنتها ی گلم...

                           سلام پسر قشنگم: عزیز دل مامان با شروع هفت ماهگیت ماشاالله خیلی شیطونتر از قبل شدی. با اینکه هنوز نمیتونی چهار دست و پا به سمت جلو بری ولی ماشاالله عقب عقبی سر از کجاها که در نمیاری. اینم نمونش:     هر دقیقه باید از یه جا پیدات کنم    باید بگردم دنبالت تا ببینم زیر کدوم یکی از مبلهایی   وقتهایی هم که پاهات گیر میکنه بین شیارهای تختت اینقدر بلند بلند جیغ میکشی تا بیام و به دادت برسم. ال...
21 تير 1390

واکسن 6 ماهگیه گل من

 سلام گل قشنگم:  باالاخره 14 تیر هم گذشت و واکسن ٦ ماهگیت رو هم زدی.  صبح وقتی داشتیم حاضرت میکردیم خیلی خوشحال بودی آخه فکر میکردی میخوایم ببریمت گردش. واسه خودت بلند بلند میخندیدی و ذوق میکردی. و همین باعث میشد که من و بابا جون کلی دپرس بشیم. خلاصه کلی به هم روحیه دادیم و راهی شدیم. خیلی نگرانت بودم پسرم. لحظه شماری میکردم تا نوبتمون یشه زودتر برگردیم خونه.تا اینکه تو رفتی و دو تا آمپول زدن به اون پاهای خوشگلت. باور کن مامان جون که من و بابایی هردو با تمام وجودمون دردی رو که تو کشیدی حس کردیم.ولی چاره ای نبود عزیزم همه ی این کارا فقط واسه سلامتی خودت بود. بعد که اومدی بیرون همه چیز...
15 تير 1390

روزانه های آقا پارسا...

سلام عزیز دردونه ی مامان:                                                                                      پسر خوشگل مامان میخوام از شش ماهگیت بگم. منکه باورم نمیشه رفتی توی شش ماه. همه چیز داره به...
18 خرداد 1390

عکسهای پارک رفتنهای پارسا جونم

عسل مامان، توی این روزا که هوا بهاریه و دلچسب،حیفه که بخوایم توی خونه بمونیم. به خاطر همین اکثر روزها میریم پارک تا تو از هوای خوب اونجا لذت ببری. اما اکثر وقتها باد خوب که بهت میخوره سریع خوابت میبره عزیزم.     وااااااااااااااای هرچی نگاش میکنم سیر نمیشم..خدایااااااااااااااا شکرت به خاطر همه ی نعمت هات...   گل ناز من لحظه های قشنگی رو باهم سپری میکنیم! عاشق همه ی لحظه های با تو بودنم!     ...
8 خرداد 1390

اولین مسافرت گلم...

       دردونه ی مامان:  بالاخره بعد از مدتها یعنی حدود هفت هشت ماه  از آخرین مسافرتمون باباجون دل رو زد به دریا و تصمیم گرفت ما رو به یه مسافرت حسابی ببره.خلاصه سه تایی با هم رفتیم شمال و یه چند روزی رو در کنار تو عسلمون خوش گذروندیم. الاهی قربونت برم توی مسافرت  اینقدر پسر گلی بودی که ما فقط محو شیرین کاریهای تو بودیم.آخه بچه کوچولو هم اینقدر خوش سفر میشه؟ فکر می کنم آب و هوای شمال شما رو خیلی سر حال کرده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و همین باعث می شد تا من هم سرحال تر از همیشه باشم.  خلاصه جای همگی خالی بود...    &nb...
28 ارديبهشت 1390

خوابالوی ناز من...

    پسر خوشگل من توی  این چند وقت که ما مرتب در حال رفت و آمدیم از خونه که میریم بیرون همینکه سوار ماشین میشیم تو میخوابی. پسر خوش خواب من فکر کنم ماشین سواری رو خیلی دوست داری. منم سریع ازت چندتا عکس گرفتم تا واست یادگاری بمونه اینم چند تا از خوشگلترین هاش...            اینجا هم بردیمت پارک تا یه کم بیرونو تماشا کنی ولی تو همچنان بغل باباجونت  توی خواب ناز بودی عزیزم...                    &nbs...
30 فروردين 1390

پسر هنرمندم

   سلام عزیزدلم:    دیروز وقتی که باباجون داشت آهنگ میزد تو رو بردم پیشش تا هنرهای باباتو ببینی تو هم اینقدر ذوق کردی و دست و پا زدی تا بابا تو رو بغل کرد و تو دیگه سر از پا نمیشناختی  بعد هم که دیگه اینجوری مثل آدم بزرگها ژست گرفتی تا من ازت عکس بگیرم...            اینجا هم که دیگه طاقت نیاوردی یه جا بشینی و تو هم مشغول آهنگ زدن شدی البته به سبک خودت...                            &nbs...
13 فروردين 1390

روز تولد پارسا جون...

پارسای گل من در تاریخ ١٤ دی ماه سال ١٣٨٩ ساعت ٩.١٠ صبح روز سه شنبه قدم به دنیای مامان و باباش گذاشت و زندگی ما رو سرشار از نور و رحمت اللهی کرد.      بقیه در ادامۀ مطلب: پ ارسا جونم: اون بهترین و شیرینترین روز زندگی ما بود. روزی که واسه رسیدنش لحظه شماری میکردیم و دل تو دلمون نبود که روی ماهتو ببینیم. گل مامان: من و بابا تقریبا از یک ماه قبل از تولدت شبها درست و حسابی نمی خوابیدیم. و از سه شب قبل اصلا چشم روی هم نذاشتیم تا صبح سه شنبه رسید و راهی بیمارستان شدیم و من با خواست خودم بیهوشی موضعی شدم و طلایی ترین و شیرینترین لحظات عمرم رو بهوش بودم و دیدم... دید...
18 بهمن 1389

نامگذاری پارسای گلم...

     می بوسمش.... می خندد       گریه می کند.... قلبم تکه تکه می شود        می خندد... زندگی جاری می شود        به چشمانم خیره می شود... دریای دلم پر از ماهی محبتش می شود          عاشقانه می بوسمش.... شیرین می خندد        وقتی فهمیدیم هدیۀ  خدا به ما یه پسر کاکل زریه،  تصمیم گرفتیم واسه گلمون  اسم انتخاب کنیم.  تنها اسمی که به نظر من و باباجون بهترین اسم به نظر میرسید پارسا بود . پار...
17 بهمن 1389