پارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـمپارسا جـ❤ـونم ، نفسـم ، عشقـم، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

ღஜღ پارسا کوچولوی مـــــــا ღஜღ

شش ماه و نیمه شدن گلم...

سلام قند عسل مامان: پسر ناز من چقدر زود داره میگذره. نیمه ی شش ماهگی رو هم طی کردی.ببین چقدر خوشگلتر و ماهتر شدی ستاره ی من   خوشمزگیهات و دلبریهات هر روز دار بیشتر میشه آخه ما چه کار کنیم با تو دردونه؟ الهی دردات بیاد تو وجود من عسلم   پسر گلم دیگه تلاشت واسه چهار دست و پا رفتن خیلی بیشتر شده فکر کنم دیگه همین روزا بالاخره موفق بشی. ایشاالله... خودتو بلند میکنی و میخوای بری جلو ولی با سر میخوری زمین و سرت تالاپی صدا میده... الاهی بگردم... بعد خسته میشی و یه کم استراحت میکنی و دوباره شروع میکنی دیگه اینکه پسرم...
31 مرداد 1390

آتلیه رفتن پارسا جون

سلام نفس مامان:  پارسا جونم گل قشنگ مامان چند روز پیش همراه باباجون و خاله زهرا رفتیم آتلیه تا از شما عکس بگیریم. با خودم فکر میکردم که شاید تو آروم نشینی و بی قراری کنی ولی در کمال ناباوری از محیط آتلیه و آقای عکاس که مدام قربون صدقت میرفت خوشت اومده بود و هزار ماشاالله فقط میخندیدی.  خودم هم شیطونی کردم و یه چندتا عکسی انداختم(مثلا تو رو برده بودیم آتلیه). امروز رفتیم عکسها رو گرفتیم. وای پسرم وقتی دیدم دلم ضعف رفت. اینقدر عکسهات قشنگ شده که نمیدونم چه جوری توصیفش کنم. شنبه هم میریم عکس بزرگ و cd عکسها رو میگیریم و حتما میزارم تو وبلاگت. قربون پسر  خوشگلم برم که اینقدر&n...
20 مرداد 1390

14 مرداد و تولد 2 گل...

  مسعود جان همسرمهربو نم     امروز با شکوهترین روز هستیست  روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد   و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد     عزیزم  من بی تو هیچم ،روز میلادت تنها بهانه ایست تا با جان و دل فریاد بزنم    دوستت دارم   من با تو خندید م، با تو عاشق شدم و با تو عشق معنی شد     وجودت بهترین تکیه گاه برای بودن است  و نفسهایت آرام ترین آهنگ دنیاست   تولد تابستانی ات مبار...
14 مرداد 1390

تدارک برای تولد بابا جون

 سلام هستی مامان: خوبی شیطونک من؟ الاهی من فدای اون شکل ماهت بشم دردونه.ماشاالله هرروز داری خوشگلتر میشی نفس من .  گل مامان منو ببخش به خاطر کم کاری های این چند روز. آخه من از جمعه ی پیش تاحالا مریض و بی حال بودم و فشارم هم خیلی پایین بود.تا نرفتم دکتر و کلی آمپول و سرم نزدم هم خوب نشدم. به خاطر همین هم خیلی نتوستم درست و حسابی به تو برسم و ازت مراقبت کنم. . بیشتر کارهای شما افتاده بود گردن باباجونت. دستش درد نکنه ماشاالله یه تنته به همه ی کارها میرسه و از پس همه چیز بر میاد.     عزیز دلم: فردا تولد بابا جونه.همینطور هم تولد هفت ماهگی شما.به سلام...
13 مرداد 1390

ماجرای کالسکه ی پارساجون...

سلام گل مامان: پارسا جون خوش به حالت که هنوز خیلی کوچولویی و خیلی چیزها رو نمیتونی درک کنی.مثل اینکه آدمهای خیلی بد ذاتی توی این دنیا هستن که فقط به فکر منافع خودشون هستن و هیچ چیز دیگه ای براشون مهم نیست.به راحتی هر کاری دلشون میخواد میکنن و هیچ کسی هم نیست که جلو دارشون باشه و حق مردم رو ازشون بگیره.آره پسرم هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشی و خودت این چیزهارو ببینی. عزیز مامان چند روز پیش که باباجون ماشینش رو طبق معمول نزدیک محل کارش پارک کرده بود یه دزد از خدا بی خبر نمیدونم چه جوری تونسته بود در ماشین رو باز کنه و یه دل سیر دزدی کنه . هر چیزی که توی ماشین وجود داشته برده بود. خدا خیلی بهمون رحم کرده که ماشینمون رو نبردن. ...
6 مرداد 1390

پارسا و سما جون...

  پارسا جونم دیدم دایی حمید خیلی وقته که وقت نمیکنه وبلاگ سما جون رو آپ کنه .گفتم خودم دست به کار بشم و عکس گل دخترشو تو وبلاگ شما  واسش بزارم تا الان که توی ماموریته و میدونم دلش واسه سما جون خیلی  تنگ شده این عکسها رو ببینه و حالشو ببره...   زنده باشید عزیزای من... برای ورود به وبلاگ سما جون اینجا کلیک کنید. ...
27 تير 1390

سومین سالگرد ازدواجمون و حضور پارسا جونم...

                                    امروز ٢٣ تیر ماه سه ساله که از آغاز زندگی من و مسعود جان میگذره.    توی این سه سال خیلی چیزها یادگرفتیم:  یادگرفتیم با هم باشیم عاشق هم باشیم همیشه کنار هم باشیم همیشه به یاد هم باشیم بی هم حتی یک لحظه هم نباشیم...     همسرم: 3 سال از با هم  بودنمون گذشته و من هروز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو ...
23 تير 1390

کارها و شیطنتها ی گلم...

                           سلام پسر قشنگم: عزیز دل مامان با شروع هفت ماهگیت ماشاالله خیلی شیطونتر از قبل شدی. با اینکه هنوز نمیتونی چهار دست و پا به سمت جلو بری ولی ماشاالله عقب عقبی سر از کجاها که در نمیاری. اینم نمونش:     هر دقیقه باید از یه جا پیدات کنم    باید بگردم دنبالت تا ببینم زیر کدوم یکی از مبلهایی   وقتهایی هم که پاهات گیر میکنه بین شیارهای تختت اینقدر بلند بلند جیغ میکشی تا بیام و به دادت برسم. ال...
21 تير 1390

واکسن 6 ماهگیه گل من

 سلام گل قشنگم:  باالاخره 14 تیر هم گذشت و واکسن ٦ ماهگیت رو هم زدی.  صبح وقتی داشتیم حاضرت میکردیم خیلی خوشحال بودی آخه فکر میکردی میخوایم ببریمت گردش. واسه خودت بلند بلند میخندیدی و ذوق میکردی. و همین باعث میشد که من و بابا جون کلی دپرس بشیم. خلاصه کلی به هم روحیه دادیم و راهی شدیم. خیلی نگرانت بودم پسرم. لحظه شماری میکردم تا نوبتمون یشه زودتر برگردیم خونه.تا اینکه تو رفتی و دو تا آمپول زدن به اون پاهای خوشگلت. باور کن مامان جون که من و بابایی هردو با تمام وجودمون دردی رو که تو کشیدی حس کردیم.ولی چاره ای نبود عزیزم همه ی این کارا فقط واسه سلامتی خودت بود. بعد که اومدی بیرون همه چیز...
15 تير 1390